رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت ششم



نمی دونم چرا دلم می خواست زار بزنم. اون دختر اولین جنازه ای نبود که می دیدم، همیشه کارم با همین جرم و جنایت و جنازه ها بود و من بی هیچ ترسی کار می کردم. اما نمی دونم چرا دلم واسه این یکی این قدر سوخت. قیافه ی معصومی داشت. حتی یه ثانیه هم صورتش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. عین یه پرده همش جلوی روم بود. تا می تونستم تو خلوت خودم گریه کردم. ارادم واسه گرفتن انتقام قوی تر شد. این از اولین قربانی، نباید بذاریم دومی و سومی هم از راه برسه. خدایا خودت کمکمون کن! خدایا من و سورن و متین تنها امیدمون به توئه. خدایا خودت هوامون رو داشته باش.
اون قدری گریه کرده بودم که خودم می دونستم الان چشم هام اندازه ی یه نعلبکی باد کرده. با باز شدن در پتو رو کشیدم رو سرم. دلم نمی خواست سورن فکر کنه این قدر ضعیفم که با دیدن یه جسد دارم گریه می کنم.
سورن- عسل؟ عسـل؟ عسل پاشو ببینم. با این دختره حرف زدی؟
صدام انگار که از ته چاه در می اومد آروم بود و حسابی خش دار شده بود.
- آره.
سورن- پاشو ببینم، صدات چرا این طوری شده؟
- خوابم میاد، ولم کن بذار بخوابم.
از زیر پتو دستم رو گرفت و کشید که مجبور شدم بشینم. پتو هم به طورکامل از روم رفت کنار.
زیرلب غرولند کنان گفتم:
- چته؟ دستم رو شکوندی. نمی گی شاید بنده اصلا لخت باشم این طوری بلندم می کنی؟
سورن لبخند محوی زد و گفت:
- خب تو اگه لخت باشی که اصلا نمی ذاری بیام تو.
بعد خیره شد بهم. یه کم معذب شدم و پتو رو دور بدنم پیچیدم. خیلی هم سر و وضعم بد نبود، ولی خب اولین بار بود که منو با تاپ می دید، البته بعد از اون یه بار که از حموم ...
سورن- گریه کردی؟
دوباره مثل همیشه با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد. با تته پته گفتم:
- نَـ..نه..
خیره چشم هاش رو دوخته بود تو صورتم و پلک نمی زد و می خواست با نگاهش بهم بگه "خر خودتی تابلو!"
سورن- من گوشام مخملی نیستا. خدا رو شکر شاخ و دم هم ندارم. چرا گریه کردی؟ واسه اون دختره؟
سرم رو انداختم پایین و آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. مگه میشه به این یارو دروغ گفت؟ خودش همه چی رو می فهمه دیگه. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بلند کرد. مهربون نگاهم کرد و گفت:
- به خاطر اون ناراحتی؟ منم ناراحت شدم. دلم می خواست تو این پرونده پای هیچ جسدی وسط نباشه، اما خودت که دیدی تقصیر منم نبود. اون یکی رو که نتونستیم کاری براش بکنیم، باید مراقب این دختره مهشید باشیم. دختره کله شقیه، اگه هی باز تهدید کنه که می ره به پلیس میگه، نصیری یه بلایی سرش میاره ها. تو باهاش حرف بزن. بذار بهت اعتماد کنه. نذار اون بشه دومین جسد ماجرا. باشه عسل؟
سرم رو آروم به نشونه ی مثبت تکون دادم و دوباره بغض لعنتی اومد سراغم و باز هم بی اجازه شکست و یه دونه اشک سمج از چشمم رو گونم پرتاب شدم. سورن با انگشتش اشکم رو پاک کرد. صورتم رو با دستاش قاب گرفت و با مهربون ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم گفت:
- خانومی تو محکم باش، بذار من و متین به تو دل خوش کنیم. بهت قول می دم دیگه نذارم کسی بمیره. تو قوی تر از این حرف هایی عسل! می دونم دل نازکی، اما اینم می دونم که تو با بدتر از این ها هم طرف بودی و خم به ابرو نیاوردی. من و متین به اندازه کافی بار رو دوشمون هست، تو دیگه بیشترش نکن. من مهشید رو سپردم دست توها، خانوم ناامیدم نکنی. تو می دونی مانی وحشیه، درست مثل یه گرگ گرسنه س که دخترها واسش نقش یه بره رو دارن. ازت می خوام هم مراقب خودت باشی هم مراقب مهشید. نمی خوام اون لعنتی کوچیک ترین آسیبی بهتون بزنه. بهم قول می دی؟
رنگ غم رو خیلی خوب تو چشم های سورن می دیدم. نمی دونم چرا، ولی خیلی دوست داشتم خودم رو تو آغوشش بندازم و دستاش رو حصار تنم کنه. به یه دل گرمی احتیاج داشتم، اما اونم قدر من ناراحت بود.
سرم رو تکون دادم و با صدای آروم، اما با صلابتی گفتم:
- قول می دم، قول می دم رئیس.
این اولین بار بود که رئیس صداش می زدم و اولین بار توی این پرونده بود که می خواستم درست عین یه نظامی برخورد کنم.
با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم. سورن هم با یه لبخند تلخ دراز کشید. "نباید بذاریم اونا ببرن. این بازی یه قمار ساده نیست. جون و زندگی هزارتا جوون داره این وسط به بهای ناچیزی قمار میشه. عسل یادت نره واسه چی این جایی! نیومدی فقط حال سورن رو بگیری، اومدی بینی این خلافکارهای کثیف رو به خاک بمالی. یادت نره چشم امید سردار به توئه. یادت نره اون ها تو رو انتخاب کردن و بهت اعتماد کردن. ناامیدشون نکن، نه اون ها رو، نه سورن رو و نه خودت رو." لبخندی از سر غرور به خودم زدم. برگشتم دیدم سورن آروم به خواب رفته. منم آروم سر جام دراز کشیدم، اما باز هم از یه طرف فکر لاله و معصومیتش و از طرف دیگه فکر انتقام و ماموریت از ذهنم بیرون نمی رفت. با همین فکرها به خواب رفتم. نیمه شب با گریه از خواب پریدم. همش جیغ می زدم و اشک می ریختم. تنم خیس عرق بود و دستام می لرزید. تب و لرز گرفته بودم. سورن با صدای گریه ام به ضرب پاشد و چراغ خواب روی عسلی رو روشن کرد.

بالشم رو بغل کرده بودم و حالا دیگه بی صدا اشک می ریختم و می لرزیدم.
سورن- عسل؟ عسل جان خوبی؟ چت شده؟ خواب بد دیدی؟
- خیلی بد بود سورن، خیلی بد!
دوباره صدای هق هقم بلند شد. صدام دیگه گرفته بود و خش دار شده بود، جوری که از شنیدن صدای خودم ترسیدم.
سورن آروم من رو تو بغلش گرفت و موهام رو نوازش کرد.
سورن- آروم باش عسل، من این جام. هیشکی نمی تونه اذیتت کنه. خیالت راحت خانومی!
سرم رو تو بغل سورن فرو کردم. بهش نیاز داشتم، خیلی زیاد!
سورن- نمی خوای بگی چه خوابی دیدی؟
خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و بریده بریده گفتم:
- خواب دیدم هوا ... تاریک تاریکه. من تنها ... توی باغم. از هر درختی ... خون می ریزه. تو و متین رو صدا می زنم و هیچ کدومتون ... نیستید. صدای قهقهه های مانی ... و جیغ من ... تو فضا ... می پیچه. مانی میگه: دنبال کی ... می گردی؟ اینها؟ بعد تو و متین رو نشون می ده ... که از درخت ...
به این جای خوابم که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم. گریه ام بیشتر شد و اشک هام یکی پس از دیگری می اومدن و می رفتن. سورن همچنان موهام رو نوازش می کرد. نگرانی رو تو صداش می شد حس کرد، اما سعی می کرد باز منو آروم کنه.
سورن- نترس. از قدیم گفتن خواب زن چپه. خب بقیش رو نگفتی. من و متین از درخت چی؟ داشتیم می رفتیم بالا؟
بعد خنده ای عصبی کرد.
به چشم هاش نگاه کردم. اول توشون موجی از نگرانی بود، اما وقتی دید من دیگه گریه نمی کنم و آروم بهش زل زدم، مهربون شد و دسته ای از موهام رو که روی صورتم ریخته بود عقب زد و دوباره با لبخند پرسید:
- نگفتی بقیه اش روها، این طوری قبول نیست. می خوای بذاری تو خماریش بمونم؟ لبخند تلخی زدم و با بغض و صدای گرفته گفتم:
- تو ومتین از درخت آویزون بودید؛ یعنی مانی دارتون زده بود. هرچی جیغ زدم و صداتون کردم جواب ندادید. فقط مانی بود که به سمتم می اومد و می خواست من رو بگیره.
دوباره همون موج نگرانی به چشم های سورن برگشت. سعی می کرد با خنده نگرانی هاش رو پنهون کنه، اما موفق نمی شد.
سورن- آخ جون، دیدی گفتم خواب زن چپه؟ وقتی خواب دیدی ما مردیم یعنی حالا حالاها زنده ایم و در خدمتتون هستیم و ما مانی رو می کشیم. بعدشم سر شب این قدر گریه کردی و به اون دختره فکر کردی که از این خواب های ترسناک دیدی. تازشم، مانی غلط می کنه بیاد سمت تو و بخواد تو رو بگیره. مادرش رو به عزاش می شونم!
- سورن تنهام نذار، من می ترسم.
سورن- نترس خانومی، من این جام. هیچ کس نمی تونه بهت آسیب برسونه. خیالت راحت گلم!
بعدش دراز کشید. منم دراز کشیدم. می ترسیدم. دوست داشتم بغلم کنه و الان که بهش احتیاج دارم کنارم باشه. مثل این که خودش این رو از توی چشم هام خوند که دستش رو دراز کرد و من رو کشید تو بغلش.
سورن- تا وقتی که جنابعالی می ترسی، باید همین جا بخوابی. جات همین جاست. گفته باشم، این یه تنبیه.
سرم رو گذاشتم روی دستش، اونم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند. بوی عطر تلخش آرومم می کرد. گرمی نفس هاش که به صورتم می خورد نشون می داد هنوز پیشمه و تنهام نذاشته. قفسه ی سینش آروم بالا و پایین می رفت. دستش روی موهام بالا و پایین می رفت و آروم نوازشم می کرد. این بار آروم تر از سر شب به خواب رفتم.
صبح با احساس این که یکی رو صورتم زوم کرده، لای چشم هام رو باز کردم. سورن رو دیدم که با قیافه ی خندون جلوی رومه.
سورن- به به چه عجب، خانوم چشم های مبارکشون رو باز کردن! پاشو دختر کلی کار داریم. دستم خوابید. پاشو می خوام بلند شم. جات خوب بوده نمی خوای بلند شی؟ آره شیطون؟
یه نگاه به زیر سرم انداختم. تازه یادم اومد که از دیشب رو دست این بنده خدا خوابیدم. غلتی زدم و دمر روی بالش خودم خوابیدم.
سورن- ای بابا، تو که باز گرفتی خوابیدی. بابا کار و زندگی داریما.
متین در زد و از پشت در گفت:
- اجازه هست بیام تو؟
سورن- نه نه نیا.
متین با تعجب و مشکوکانه پرسید:
- وا؟ چرا؟
سورن با خنده گفت:
- آخه لباس تنم نیست.
متین با سرعت در رو باز کرد و با شک و تردید گفت:
- چی؟
بعد نگاهی به سورن کرد که داشت ریز ریز می خندید و بالش رو به سمتش پرت می کرد.
سورن- هوی، به تو یاد ندادن وقتی وارد اتاق کسی می شی اول اجازه بگیری؟
متین نگاهش رو به من که هنوز به ظاهر خواب بودم و دمر خوابیده بودم و پتو هم تا کمرم افتاده بود دوخت و با اخم گفت:
- من که اجازه گرفتم. ببینم این جا خبری بوده؟
سورن رد نگاهش رو گرفت و پتو رو تا گردنم بالا آورد و منم یه تکونی خوردم و دوباره خوابیدم.
سورن- نخیرم منحرف! بگو ببینم واسه چی عین مغول ها پریدی تو اتاق ما؟ خبری شده؟
متین که انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت:
- از بس که مشکوک می زنید و حواس واسه آدم نمی ذارید، یادم رفته بود اصلا واسه چی اومدم. بابا این دختره مهشید باز رفته رو نِرو ما. بیست و چهار ساعته هی میگه می رم به پلیس می گم و لوتون می دم و ال می کنم و بل می کنم. نصیری هم دیوونه شده و زده به سرش، به مانی میگه بکشدش. مگه دیشب عسل باهاش حرف نزد؟ سورن پاشو تا این یکی رو نکشتن یه کاری کنیم. دختره هم که لالمونی نمی گیره لامصب!
با حرف های متین عین فشنگ از جام پریدم. متین هم که سر و وضع منو دید سرش رو انداخت پایین و گفت:
- من پایینم. زود باشید بیاید تا کار دستمون ندادن.

سریع یه آب به دست و صورتم زدم وقتی تو آیینه دستشویی خودم رو دیدم نشناختم ازبس چشم هام پف کرده بود و زیر چشم هام ریمل ریخته بود سیاه شده بود.
یکم که قیافه آدمیزاد گرفتم اومدم بیرون ویه لباس مناسب پوشیدم و سریع باسورن رفتیم پایین.دختره دوباره صداش رو سرش گرفته بود منهدس نصیری عصبانی روی مبل های طبقه دوم نشسته بود ومانی هم تو اتاق دختره بود و صدای زد وخورد می اومد...
سورن:سلام مهندس بازچی شده
نادرخان:سلام می خواستی چی بشه؟باز زر زرهای این ور پریده شروع شده...باید بکشیمش اینجوری برامون دردسره
عسل:نه مهندس من خودم باهاش حرف می زنم آرومش می کنم
نادرخان:این اگه با حرف آروم می شد که همون دیشب باید ساکت می شد بااون همه حرف هایی که بهش زدیم این دختره آدم بشو نیست...واسه مون خطرناکه چاره ای جز مرگش نیست...
متین:مهندس شما به مانی بگید فعلا کاری نکنه من خودم یه جوری ساکتش می کنم.شاید هنوز باور نداره که تصمیمتون واسه کشتنش جدیه!شما فعلا دست نگه دارید...عسل بامن بیا
دنبال متین راه افتادم تویه اتاق دیگه...بعد از این که در مورد حرف های دیشبم بامهشید ازم پرسید ومنم همه چی رو بهش گفتم اومدیم پیش بقیه...
متین:بسپرینش به من...
بعد هم رفت تو اتاق دختره و به مانی گفت بره بیرون و درو بست.
اولش صدایی نمی اومد اما بعد صدای جیغ های دختره شروع شد...
من و سورن با تعجب به هم خیره شدیم.یعنی متین داشت چی کار می کرد؟یعنی دختره رو زده؟اونها اگه متین رو نشناسن حق دارن ولی من و سورن که می دونیم اون پلیسه و بی گدار به آب نمی زنه یعنی داره چیکار می کنه؟
بعد از یک ربع متین خندون در حالی که کمربندش رو می بست.اومد بیرون و در اتاق دختره رو از پشت کلید کرد.صدای گریه های دختره ازتوی اتاق می اومد...چشم های من و سورن اندازه یه نعلبکی شده بود...
بقیه هم کمی باتعجب به متین نگاه می کردن اما زیاد براشون عجیب نبود...متین دوسه تا دکمه ی بالایی پیراهنش روهم بست و شاد و شنگول موبایلش رو تو هوا تکون داد و با لبخند کجی کنار ما ایستاد...
نادرخان با پوزخندی گفت:خب!چی شد؟
متین:دختره بیشتر از اینکه از مرگ بترسه از پدرش می ترسه که یوقت خدای نکرده دخترش رو تو جاهای بدبد نبینه و سکته کنه...هه...پدره کلی بلا سر دختره آورده دختره فرار کرده هنوز فکر پدرست...دیوانه...
باورنمی کرد می خواین بکشینش...اما این یکی رو باور کرد که یه فیلم خوشگل ازش رو می فرستم واسه باباجونش...تا اطلاع ثانوی دهن مهشید خانوم عین دراتاقش قفل قفله...
باورم نمی شد یعنی اصلا باور کردنی نبود متین بخواد همچین کاری رو بکنه...
باشنیدن این حرف ها نیلوفر با گریه دوید سمت پله های پایین و متین هم نیلوفر نیلوفر کنان دنبال نیلوفر می دوید...
مهندس نصیری لبخند ژکوندی به روی لب هاش بود وگفت:آفرین...نه مثل اینکه این متین هم یه جر بزه ای داره ما نمی دونستیم...بفرمایید سورن جان صبحونه پایین حاضره...
ماکه بادیدن اون صحنه ها هنوز تو شوک و بودیم و میلی به صبحونه خوردن نداشتیم.ولی خب چه می شه کرد دیشبم که بااون اتفاق نتونستیم شام بخوریم الانم اگه صبحونه نخوریم ضعف می کنیم.ناچارا رفتیم پایین...
سورن:معلوم نیست این پسره چه حقه ای تو کارشه...
عسل:سورن تو باور می کنی متین اون کارو بکنه؟
سورن:عمرا!من متین رو بزرگش کردم اون اهل اینجور برنامه ها نیست.می دونم یه کاری کرده که سر نصیری روشیره بماله بدبخت اصلا حواسش به نیلوفر جونش نبود مثه این که...
باخنده و این که سورن بهم اطمینان داده بود که مطمئنه متین این کار رو نکرده نشستیم سر میز...
بعد از چند دقیقه متین خسته وکوفته خودش رو ول کرد روی صندلی
متین:عسل یه چایی واسم بریز
سورن باطعنه وخنده گفت:می بینم که خسته ای مــــــرد!خسته نباشی
متین یه نگاه چپ چپی به سورن کرد و با خنده ی بامزه ای گفت:سلامت باشی مــــــرد!
چایی متین رو ریختم و گذاشتم جلوش.
سورن چشمکی زد وپرسید:خوش گذشت؟
متین استکانش رو برداشت و یه قلپ چایی ازش خورد.بعد با پررویی گفت:بــــــله!جای دوستان خالی
سورن یه مشت خوابوند تو کمر متین که چایی پرید تو گلوش
متین در حالی که با دستش داشت چایی ها رو پاک می کرد از رو لباسش گفت:چته بابا؟
سورن:زهر مارچی کار کردی دختره رو؟
متین لبش رو گاز گرفت وبه من اشاره کرد وگفت:زشته حالا!بعدا برات تعریف می کنم.بعد زد زیر خنده

این دفعه من یه تیکه نون طرفش پرت کردم وگفتم:که خوش گذشته بهت؟حالا نیلوفرخانوم باهات آشتی کرد؟
متین:نه بابا خانوم تیریپ قهر برداشته
عسل:حق هم داره والا
متین:نه باید یاد بگیره لارج فکر کنه...
سورن:خفه بابا چیکارش کردی دیوونه؟
متین سریع تکون داد وجدی گفت:بریم بالا بهت می گم...
بعد ازتموم شدن صبحونه رفتیم بالا تواتاق ما خودمون رو پرتاب کردیم روی تخت.من وسورن عین بچه ها دستمون رو زیر چونه امون زده بودیم وساکت چشم به دهن متین دوخته بودیم.
متین با تعجب به ما نگاه می کرد:چتونه؟مگه قراره قصه هزار ویک شب براتون بگم که اینقدر مشتاقید؟
سورن:زودباش تعریف کن چه جوری دهن دختره رو بستی؟
عسل:مردیم از فوضولی
متین:خب مگه پایین نشنیدین چی به مهندس گفتم؟دیگه چی رو می خواین بدونید؟اگه می خواین جزییات و بدونید که شرمنده زشته نمی شه بگم...
سورن بالش و کوبوند تو سرش
متین:چته تو امروز؟باشه بابا بریم تو اتاق خودمون برات جزییاتم تعریف می کنم این جا جلو عسل عیبه بابا
بعد یه چشم وابرویی اومد و لبش رو گاز گرفت.
سورن:توکه انتظار نداری باور کنیم؟متین دستمون نیانداز می رم به سردار گزارش می کنم پدرتو در بیاره ها
متین:خیلی خب بابا...دیدم این نصیری زده به سرش می گه این دختره رو بکشیم منم گفتم چیکار کنم که باعسل حرف زدم...فهمیدم نقطه ضعف دختره پدرشه...همین
عسل:چی چی و همین؟بگو با دختره چی کار کردی این که همه ماجرا نبود
متین:رفتم تو اتاق نشستم با دختره حرف زدم.گفتم این ها می گیرن می کشنت...می گفت به جهنم واین حرف ها.دختره کله اش بوی قرمه سبزی می ده دیوونه ست...بهش گفتم پلیس این چیزارو می دونه ولی الان موقعش نیست.گفتم که کاری نکنه
سورن:خره تو چیکار کردی؟اینجوری که لومون دادی به دختره
متین:نه بابا اون طوری هام که تو می گی نیست...چه لویی؟گفتم ما احساس خطر می کنیم پلیس ها همین دور و برامونن انگار.یه چرت و پرت هایی سرهم کردم تحویلش دادم دیگه...ولی تونترس بی گدار به آب نزدم.
عسل:خب اون داستان چی بود گفتی؟ماجرای کمربند و...
متین زد زیر خنده و بریده بریده گفت:وای اون رو که نگو!قیافه تو وسورن موقع گفتن اون داستان خنده دار شده بود...وای نبودید خودتون رو تو آیینه ببینید که...
سورن:هه هه هه...بی مزه!بگو تا از وسط دونصفت نکردم دقمون دادی پسر
متین:هیچی به دختره گفتم می خوام کمکت کنم این ها واقعا می خوان بکشن تو رو یکم زیادی ترسوندمش باورش شد...گفت چی کار کنم.گفتم وانمود کن من دارم بهت تجاوز می کنم.جیغ بزن گریه کن.منم بهشون می گم ازت فیلم گرفتم وگفتم به بابات نشون می دم می گم تهدیدت کردم توهم ترسیدی خیالشون راحت بشه که دهنت بسته است...بهش یکم اطمینان دادم که آسیبی بهش نمی رسونن ...همین!
سورن:زهرمار!دوساعته مارو گیر آوردی
متین:دقیقا!
عسل:حالا نیلو جون رو کجای دلت می خوای بزاری؟
سورن:اصلا به اون فکر نکردی وقتی داشتی این داستان رو می ساختی،نه؟
متین:والا راه دیگه ای برای نجات این مهشیده از دست نصیری اینا پیدا نمی کردم.نمی تونستم بزارم دختره رو بکشن که یوقت نیلو خانوم ناراحت نشه...
عسل:حالا می خوای بانیلوفر بهم بزنی؟
متین یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:مگه تا الان باهاش دوست بودم که بخوام بهم بزنم؟من فقط باهاش معاشرت می کردم..به جان خودم اگه یه حرف عاشقانه بهش زده باشم...خودش الکی همه چیز رو بزرگ کرده.حالا هم قهر کرده به من چه خب؟
سورن:اما باید یکم ازدلش دربیاری! اون دختره نصیریه تو چنگت داشته باشیش بد نیست...
متین قیافه اش رو در هم کرد ویه چین انداخت به بینیش وگفت:کی می ره این همه راه رو...وای من که اصلا حوصله منت کشی ندارم.اصلا معلوم نیست کجا رفته...
سورن:پاشو برو یکم ناز بکش تنبلی نکن
متین:آقا راستی یه چیزی...این جا صبح چه خبر بود؟جلوی سردار با دست پس می زنید اینجا با پا پیش می کشید؟
سورن:کوفت!تو آدم نمی شی متین؟
متین:نه جدی می گم
سورن:عسل خواب بد دیده بود دیشب یکم بی قرار شده بود همین
متین یه چشمکی زد وگفت:تا باشه از این خواب های بد
عسل:چرت نگو برو دنبال نیلوفر صدای در اتاقش اومد
متین سریع پاشد و رفت سمت در و رفت بیرون.باز برگشت و چشمک زد وگفت:تا من میام بچه های خوبی باشید ها...عسل باز خواب بد نبینی
سورن:دِ برو بچه پررو...
متین باخنده پرید بیرون
سورن باخنده سرش رو تکون داد وگفت:آتیش پاره ایه این پسر
عسل:اوهوم!نگاش کن چه داستانی سرهم کرده...
سورن:هیـــس!هیس!
عسل:چی شده؟
سورن:هیچی ساکت باش!صداشون داره میاد مثه این که پرنسس نیلوفر تحویلش نگرفته الانم با جارو می زنه پرتش می کنه بیرون...اینجا صدا خوب نمیاد بیا
دست منو کشید و برد سمت در و گوشش رو چسبوند به در اتاق خودمون
منم گوشم رو چسبوندم به در و آروم گفتم:خب بریم پشت در خودشون دیگه
سورن:هیس!می خوای یه دفعه در رو باز کنن پرت شیم تو آبرو وحیثیتمون بره...
صدای متین و نیلوفر می اومد

متین:نیلوفر جان گوش کن بابا آخه من که کاری نکردم.اون کار رو کردم که نره لومون بده بد کردم هوای بابات رو داشتم؟
نیلوفر:خفه شو.اون که اینجا بود چجوری می خواست لومون بده؟بگو آقا هوس بازن تا چشمش به یکی می افته آب از دهنش راه می افته عنان از کف می ده...
سورن ریز ریز می خندید:بیچاره متین!آخی! طفلکی...
باز دوباره می خندید منم خنده ام گرفته بود
متین:این حرف ها چیه عزیزم؟اگه من اینطور آدمی بودم که از تو به این زیبایی نباید می گذشتم.هان؟من این کارو کردم چون نمی خواستم دست پدرت دوباره به خون یه دختر دیگه آلوده بشه!مگه ندیدی باباتو که چقدر عصبی بود باید می ذاشتم دختره رو بکشه؟من این کارو واسه خاطر پدرت کردم اونوقت تو باهام اینطوری رفتار می کنی؟
نیلوفر:بی خودی گردن پدر من نیانداز!رفتی عشق وحالت رو کردی حالا می گی به خاطر پدرت بود؟اون مهشید لعنتی یعنی اینقدر جونش می ارزید؟
متین:نیلوفر تو هم داری کم کم اون روی خودت رو نشون می دی ها!مثه اینکه توهم بدت نمیاد پدرت هر روز یکی رو بزنه بکشه،نه؟
نیلوفر:بــــــــرو بیرون نمی خوام دیگه ببینمت
متین:بهتر!
اومد بیرون و در رو کوبوند!عصبی رفت تو اتاق خودش و در اونجا روهم کوبید...
سورن:اوه!چه وحشی...دختره بد جوری قهر کرده ها...
عسل:اره اصلا اروم نمی شه حق هم داره خب اون که نمی دونه متین کاری نکرده فکرکرده متین همه کارش رو کرده حالا اومده سراغ اون...
سورن:بیچاره متین آش نخورده و دهن سوخته!نیلوفر دلش ازاین پره که چرا متین به اون دست هم نمی زنه اما رفته با مهشید...
عسل:سورن!
سورن:چیه خب راست می گم دیگه...جنسا کلا حسودین شما زنا...
عسل:خب چیه؟بده نمی خوایم مرد خودمون رو یکی دیگه صاحب بشه؟
سورن ابرویی بالا انداخت وگفت:نه بابا حرف های جدید جدید می شنوم.حالا مرد جنابعالی کی هست؟
پشت چشمی ناز ک کردم وسرم رو به سمت دیگه چرخوندم:کلی گفتم!
سورن:مطمئنی؟
عسل:اوهوم مطمئنم.می گم این متین هم بلد نبود خوب منت کشی کنه ها
سورن باخنده گفت:بابا این زیاد آک آکه...نگاه به قیافه اش نکن دوست دختر نداشته تا حالا بدونه تو این مواقع باید چی کار کنه
عسل:ولی بیچاره نیلوفر چه فکر هایی داره می کنه الان
سورن:تو چرا حرص می خوری الان؟
عسل:خب دارم خودم رو می زارم جای اون.زن نیستی بفهمی چقدر سخته که
سورن:آخی راست می گی کاش متین نقشه اش رو به من می گفت من این کار رو می کردم طفلی نیلوفر اون موقع دیگه حرص نمی خورد
عسل:مثه اینکه شما هم زیاد بدتون نمیاد ها
سورن خوابید رو تخت و دستاش رو گذاشت زیر سرش و در حالی که سعی می کرد خنده اش و قورت بده گفت:چرا بدم بیاد؟خب منم مردم دیگه
اخم غلیظی کردم و بلند شدم که برم.مچ دستم رو گرفت و با لبخند خبیثی گفت:کجا؟
عسل:می رم لباسام رو مرتب کنم
سورن:بهونه بیخودی نیار...ناراحت شدی؟
عسل:نه چرا باید ناراحت شم
گوشه لبش رو به دندون گرفت و ابروهاش رو انداخت بالا...
سورن:من یکم می خوابم اتفاقی افتاد بیدارم کن
عسل:چقدر می خوابید ما اومدیم اینجا فقط بخوابیم؟
سورن:والا این شما بودیدکه دیشب جاتون گرم ونرم بود راحت خوابیدی.من بیچاره دیشب خوابم نبرد از بس که وول خوردی
عسل:من که آروم گرفتم خوابیدم.شما خوابت نبرده تقصیر من چیه؟
سورن:خیلی خب اصلا جنابعالی خیلی هم آروم بودی من بودم که هی وول می خوردم حالا اجازه هست بخوابم؟
عسل:بخواب
یه ساعتی که گذشت دیدم نه واقعا حوصله ام داره سر می ره.خواستم برم پیش متین که صداش رو جلوی در اتاقش شنیدم.داشت با مانی حرف می زد

مانی:کلید اتاق مهشید رو بده
متین:می خوای چی کار؟
مانی:حیفه تو حالشو ببری من بشینم کنار...چی می شه ما هم به این شیرینی یه ناخنکی بزنیم
متین:اوه!پس قضیه حسودیه؟ایول...ایول!شرمنده مانی جون مهندس مهشید رو سپرده دست من منم نمی تونم اجازه بدم بهت اذیتش کنی
مانی:نه بابا!تو می ری حال می کنی فیلم می گیری تهدید می کنی اذیت نمی شه،یه خوش گذرونی ساده ی من می خواد اذیتش کنه؟
متین:مهشید دست منه الان.نه تو نه هیچکس دیگه حق نداره بهش نزدیک بشه مانی،فهمیدی؟
مانی:یعنی تو مهشید رو به نیلوفر ترجیح می دی؟یعنی حاضری که نیلوفر رو به خاطر مهشید از دست بدی؟واقعا برات متاسفم متین
متین:مانی بی خیال من شو تو کارهای منم دخالت نکن من خودم خوب می دونم باید چیکارکنم.دور وبر مهشید هم نپلک...اگه کاری نداری می خوام به کارم برسم
مانی:باشه دور وبر مهشید جونت نمی پلکم...زیاد مالی هم نیست،من عسل رو بیشتر ترجیح می دم به دست آوردن اون باید لذت بخش تر باشه
متین:مانی خفه شو...خفه شو!به جان متین اگر به اون نزدیک بشی زنده ات نمی زارم.البته می دونم سورن جلوتر از من سرتو می بره...سارا رو ول کردی بیای اینجا دنبال دختر بگردی؟اینجا کسی واسه تو وجود نداره
مانی:مراقب حرف زدنت باش!مثه اینکه یادت رفته من کی هستم؟من مهندس ارشد شرکت نصیری ام...همون شرکتی که برای وارد شدن توش کلی موس موس می کردی
متین:توهم مثه اینکه مقام من و فراموش کردی؟من در حال حاضر یکی از شرکای نصیری ام...پس مقامم ازتو بالا تره ...پارو دم من نزار...شاید بگم بخندم کسی من و جدی نگیره اما اگه پاش بیافته از همه گرگ ترم...پس حواست به کارات باشه...خوش اومدی
متین دراتاقش رو بست.مانی هم از پشت در یه مشت به در زد وگفت:بچرخ تا بچرخیم آقا متین!تند نرو!جوجه رو آخر پاییز می شمرن...
بعدش هم با عصبانیت پله ها رو رفت پایین...می ترسم این دعوا به ضرر متین تموم شه...تصمیم گرفتم حالا که متین عصبیه پیشش نرم.گوشم رو از روی در برداشتم و برگشتم که خوردم به یه جسم خیلی بزرگ.سرم رو که بلند کردم دیدم سورن با موهای ژولیده وچشم های پف کرده ونیمه باز جلومه...از دیدن سر و وضعش خنده ام گرفت
سورن:چیه چرا می خندی؟چه خبر بود؟کی با کی دعواش شده بود؟
عسل:قیافه ات و تو آیینه نگاه کنی خودتم خنده ات می گیره...متین ومانی!نمی دونی چه دعوایی کردن که...
سورن:الان می رم پیشش ببینم چی شده
بعد از گفتن این حرف باهمون قیافه رفت تو اتاق متین...
سرمیز شام تقریبا همه باهم قهر بودن...
همیشه جمع رو متین گرم می کردکه الان اون از همه ساکت تر بود.هم با نیلوفر قهر بود هم با مانی دعوا کرده بود.
ناصر خان هم که اصلا پیداش نبود.می گفتن رفته شمال واسه مهمونی برمی گرده!واسه چی رفته اونجا خدا می دونه!نادرخان هم که مثل این که ذهنش خیلی در گیر بود حرفی نمی زد!
سورن هم که کلا کم حرف بود منم تا کسی ازم سوال نمی پرسید حرف نمی زدم...نیلوفرم کلا رفته بود تو فاز ناز!بیچاره نمی دونست متین اینقدر درگیره که نیلوفر اصلا به چشمش نمیاد...مانی هم داشت واسه کی نقشه می کشید الله و اعلم!
بالاخره نادرخان سکوت جمع رو شکوند وگفت:مانی مهمونی پس فرداست...همه چیز رو سریع حاضر کنید نمی خوام هیچ کم وکاستی باشه
سورن:هنوز خرابکاری مهمونی قبل نخوابیده مهندس
نادر خان:ما زیاد وقت نداریم سورن جان...هر چی بیشتر این قرص ها تو دستمون بمونه برامون درسرمی شه...
یکم خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:یعنی توی مهمونی قرص ها رو می فروشید؟
نادرخان تک خنده ای کرد وگفت:نه دخترم!ما فقط جنس رو تو مهمونی به مشتری هامون نشون می دیم...خریدشون می مونه واسه بعد...
مانی پوزخندی زد وگفت:یه جور شوی قرصه..تن قرصامون لباس می پوشونیم میان وسط یه قری می دن مشتری ها خوششون اومد می شینن پای میز معامله
لبخند کمرنگی رو لب هامون نشست که خیلی زود برطرف شد و همه دوباره برگشتن به همون لاک خودشون!
نادرخان:من مهمون ها رو به شخصه خودم دعوت کردم...فقط می مونه اسباب پذیرایی...می خوام از همه چیز چند نوع وجود داشته باشه...چند نوع غذا و دسر و نوشیدنی...هیچ چیزی نباید کم باشه...دلم می خواد مهمونی کاملا دهن پر کن باشه...کوچکترین اشتباهی بدجور من و عصبی می کنه...توکه منو می شناسی مانی...

مانی:بله قربان اما من دست تنها این کارها رو انجام بدم؟ناصر خان هم که شمال تشریف دارن...
نادرخان:ناصر واسه مهمونی میاد تهران...رفت یه سری به زن وبچه اش بزنه...
سورن:زن و بچه اش؟مگه تو دبی...
نادرخان:ناصر دوتا زن و زندگی داره حالا رفته سراغ اون یکی
بعد هم خندید و رو به مانی ادامه داد:نه چرا دست تنها از بچه ها کمک بگیر...فردا هم زنگ می زنم نیرو بفرستن واسه کمک...نمی خوام هیچ اتفاق بدی اون شب بیافته...از شلوغی استفاده می کنیم و قرص ها رو بسته بندی می کنیم...
عسل:مگه بسته بندی شده نیستن؟
نادرخان:چرا اما نه برای مشتری...برای مشتری هامون باید طور دیگه ای بسته بندی کنیم...تعداد انبوه تری و می فهمید که چی می گم ؟
عسل:بله البته...
نادرخان:می خوام سیستم امنیتی کامل باشه مانی.
مانی:شما خیالتون راحت هر دو قدم یکی رو می زارم...کسی جرئت نفس کشیدن نداره
عسل:این که مهمونی نمی شه مگه بنده خداها اومدن زندان
مانی:ما کارمون خیلی حساسه سرکار خانوم...نمی تونیم ریسک کنیم.بعدشم قرار نیست با اسلحه بالا سرشون وایسن که...فقط برای امنیته خودشونه...
نادرخان:فردا همه چیز رو هماهنگ کن
سورن:ولی مگه قرار نبود مهمونی یه چند روز دیگه باشه؟چرا به این زودی؟
نادرخان:گفتم که نمی خوام قرص ها زیاد دستمون بمونه علاوه بر اون ما یکم خرده فروشی هم کردیم.می ترسم یه اتفاق دیگه بیافته
عسل:چه اتفاقی؟
نادرخان:اگه یه نفر دیگه هم بمیره مشتری هامون اعتمادشون رو نسبت به قرص های ما ازدست می دن تا اتفاق دیگه ای نیافتاده باید آبشون کنیم
عسل:یعنی ممکنه کس دیگه ای هم بمیره؟
نادرخان:این فقط یه احتماله
سورن:یعنی این امکان وجود داره که مشکل از قرص ها باشه؟
مانی:آره اما این احتمال خیلی زیاد نیست.چون اون شب حدودا100 نفر از اون قرص ها خوردن ولی اون اتفاق فقط واسه یه نفر افتاد...پس احتمالش حدودا 1%بیشتر نیست...دلیلی نداره خیلی نگران باشیم...
سورن:منم با شما موافقم مهندس نصیری...بهتره تاکس دیگه ای نمرده قرص ها رو بفروشیم...
بعد از تموم شدن شام.همه رفتن که بخوابن...ماهم بایه ذهن آشفته به خواب رفتیم...
فردا صبح همون اتفاقی که دلمون نمی خواست بیافته،افتاد.
بعد از گرفتن یه دوش و حاضر شدن، داشتم با سورن می رفتم پایین که صبحونه بخوریم که مانی رو دیدیم که توی سالن کوچیک طبقه دوم نشسته بود و داشت خیلی عصبی با یه پسری صحبت می کرد.
مانی طوری نشسته بود که متوجه ما که روی پله ها ایستاده بودیم و می خواستیم از حرف هاشون سر دربیاریم نشد...پسر هم طوری نشسته بود که فقط نیمرخ صورتش رو می تونستیم ببینیم.قیافه اش آشنا بود یکم که فکر کردم دیدم همون پسریه که شب مهمونی مانی از همه پذیرایی می کرد و نوشیدنی وقرص تعارف می کرد.یه جوری اونشب انگار اون میزبان بود...اسمش رو فراموش کرده بودم اما مطمئن بودم همون پسره ست.

پسر:مانی دیشب حال دوتا از بچه ها باز بد شد...میثم که اصلا به بیمارستان نرسید.تومهمونی تموم کرد...اما شبنم یکم حالش بهتر بود یعنی بهتر که نه،زنده بود. با کیهان رسوندیمش بیمارستان اما حالش خیلی بده الان دکترها می گن زیاد امیدی بهش نیست...
مانی عصبی سرش داد زد:تو وکیهان غلط کردین شبنم رو بردین بیمارستان.می خواین لو مون بدین؟بااین کارتون پای پلیس رو باز می کنید اینجا...رامین پلیس بو ببره گاومون زاییده...آخه پسر یه جو عقل تو سرتو نیست؟نمی شد یه بی صاحب مونده ای می بردین اون دختره رو؟حالا تن لش نیس خیلی ارزش داره به خاطرش فناشیم
رامین:چی داری می گی مانی؟ما قرارمون این بود که بچه ها قرص بدیم عشق وحال کنن نه که برن سینه قبرستون...پریشب لاله،دیشبم میثم وشبنم...شما دارید چیکار می کنید مانی؟بچه ها دیگه می ترسن از قرص هاتون بخورن...لاله رو بگیم معده اش آک بوده زیادی تازه وارد بوده بهش نساخته.میثم و شبنم که یه عمر این کاره بودن چرا اینجوری شدن.ها؟
مانی:نمی دونم نمی دونم خودمم گیج شدم.یعنی تو می گی بعضی از قرص ها خرابن؟
رامین:بعضیا یا همه ش رو نمی دونم ولی این و می دونم بی اعتمادی تو بچه ها دیگه زیاد شده.دست و دلشون می لرزه بخوان خرید کنن.همش منتظر اینن که توهمونی یکی پخش زمین شه و به خاطر اون قرص ها بمیره..
مانی:رامین نباید بزاری این خبرا جایی درز کنه.مهندس فردا شب مهمونی داره اگه مشتری ها این خبرا رو بشنون دیگه نمی خرن ازمون اونوقت مادیگه ورشکست می شیم.مهندس به عالم و آدم بدهکاره.با اون گندی هم که شما زدین پلیس دیر یا زود ردمون ومی زنه...رامین بچه ها رو هر جور که می تونی ساکت کن..بزار معامله فردا شب جوش بخوره خودم همه چی رو راست و ریس می کنم.فقط تا فردا شب خبری از مهمونی نیست.گفته باشم.حوصله ی جنازه های بعدی رو ندارم.فهمیدی چی گفتم؟
رامین:مانی چرا نمی فهمی اون قرص ها فاسده.می خوای عمده بفروشی آدم های بیشتری رو به کشتن بدی؟
مانی:چاره ای نداریم.ماتا خرخره تو باتلاقیم رامین.اگر مشتری هامون بو بپرن نابود می شیم می فهمی؟
رامین:خب آره هر کسی فقط به فکر منافع خودشه.تو ومهندس هم باید به فکر جیب خودتون باشید که یوقت ضرر نکنید خدای نکرده...بعد بلند شد وسری از روی تاسف تکون داد وگفت:امیدوارم هر چه زودتر این مصیبت تموم شه...شما هم برید دنبال گیر کارتون که جوون های مردم و سر هیج و پوچ به کشتن ندید خداحافظ...
مانی نشسته باهاش دست داد وخداحافظی سردی کرد.بعد از رفتن پسر آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و سرش رو توی دستاش گرفت...
سورن عصبی بود.منم دست کمی از اون نداشتم...اصلا دلمون نمی خواست این قضیه باز قربانی داشته باشه اما انگار همه چیز بر وفق مراد ما نمی خواد پیش بره...
باصدای سورن مانی از جا پرید سعی کرد نگرانیش رو پنهون کنه
مانی:سلام سورن جان.صبح بخیر پایین صبحونه رو تازه مریم خانوم چیده تاشما مشغول شید منم میام...
بلند شد بره که با صدای سورن سرجاش میخکوب شد
سورن:بشین سرجات.توهیچ جا نمی ری.رامین اینجا چیکار داشت
سعی کرد همون ژست مسلط همیشگی اش رو نگه داره.صداش رو صاف کرد وگفت:هیچی همین جوری اومده بود.یه حالی بپرسه یه سراغی هم ازمهشید بگیره...همین!
سورن:مطمئنی؟
مانی:آره
سورن:پس قضیه مهمونی دیشب چیه؟خودم شنیدم که گفت میثم وشبنم حالشون دیشب بد شده
رنگ نگاه مانی تغییر کرد.اول کمی ترس و بعد کمی رنگ عصبانیت به خودش گرفت وگفت:شما یاد نگرفتی که نباید فال گوش وایسی؟
سورن خنده ی عصبی کرد وگفت:نمی خوای که برای فال گوش ایستادن تنبیهم کنی؟اینطور نیست؟
با صدای بلند و تحکم خاصی گفتم:تو داری چیکار می کنی مانی؟اون قرص ها هر روز داره قربانی می گیره این قرارمانبود...مگه نمی گفتید این قرص ها شادی آوره؟پس چرا الان داره جون جوونا رو می گیره؟
مانی:به خدا خودمم نمی دونم...تا حالا سابقه نداشته تو دوشب دونفر بمیرن...
با پوزخندی گفتم:سه نفر...اون دختره رو هم باید جز مرده ها حساب کرد...
مانی:من می ترسم این شیرخام خورده ها دختره رو بردن بیمارستان.پلیس حتماتحقیقاتش رو شروع کرده بدبخت می شیم بدبخت...
عسل:خب تو چه انتظاری داشتی؟که دختره رو نبرن بیمارستان؟که روز به روز به تعداد کشته ها افزوده شه؟ اول یکی بعد دوتا بعد سه تا...تا به بالا آره؟بایدم بترسی پای همه مون گیره پلیس که بیاد همه مون نابودیم
سورن دستم رو گرفت وگفت:آروم تر عسل،مشکل این قرص ها چیه؟
مانی:نمی دونم بزار یه زنگ به دکتر ساجدی بزنم
بعد خیلی عصبی دست کرد تو جیب شلوارش بعد از یکم گشتن تو جیب هاش گوشیش رو در آورد و شماره ساجدی رو گرفت.یه سیگار روشن کرد وباعصبانیت بهش پک زد
مانی:الو..الو سلام دکترساجدی
-چه خوبی آقا؟این قرص ها تو دوروز دوسه نفرو به کشتن داده.شما چیکار کردی بااین قرص ها؟زهر توشون ریختی؟
-شوخی چیه؟به من می خوره الان بخوام شوخی کنم؟تا الان دونفر رو راهی قبرستون کرده یه دخترم الان توتخت بیمارستان داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کنه.مگه فرمولشون همون فرمول همیشگی نبوده؟چرا اینطوری شده؟
-چــــــــی؟؟؟شما چیکار کردی؟یعنی چی آقا؟مهندس نصیری از این کارتون خبر داره؟شما بااین کارتون مارو نابود کردید دکتر...
-واقعا که...خدانگهدار
وبعد گوشی رو قطع کردوباز هم عصبی چند پک دیگه به سیگارش زد .زیر لب همش فحش می دادو به زمین وآسمون لعنت می فرستاد

سورن:چی شد مانی؟
عسل:دکتر ساجدی چیکار کرده؟
مانی پوزخندی زد وگفت:دکتر!حیف اون اسم که رو این مردک بزارن.اسم خودش رو گذاشته دکتر.مرتیکه نفهم می گه قرص ها به حد نصاب نرسیده بود مهندس گفت یه سری دیگه تولید کنم یکی از مواد رو کم داشتیم پول نبود بخریم درصد مواد رو یکم تغییر دادم.می گه فکر نمی کردم بخواد خطرناک بشه...مردک با این کارش تیشه زده به ریشه امون...
سورن عصبی دستی تو موهاش فرو کرد وگفت:مهندس نصیری چی؟خبرداره؟
مانی:می گه به مهندس گفته بوده درصد مواد رو عوض کرده ولی هیچ کدومشون نمی دونستن اینقدر اوضاع خطری می شه...
عسل:واقعا که...یعنی بخاطر این که پول خرج نکنن کاری کردن که مردم رو به کشتن بدن؟
مانی:اونا که نمی دونستن اینطوری می شه
عسل:اما اشتباهی کردن که ممکنه سر همه مون رو بالای دار ببره.واقعا آدم اینقدر بی فکر.مهندس که این کاره نبود واسه چی خودش رو قاطی کرده و اومده تواین راه؟همون قرص لاغری هارو درست می کرد و می فروخت بهتر بود که...واقعا که بی عر...
بقیه حرفم رو خوردم.نفسم رو عصبی فوت کردم.
مانی:باید زودتر به مهندس بگم...
بعد دوید پایین و با عصبانیت و صدای بلند مهندس رو صدا زد.ماهم پشت سرش رفتیم پایین
نادرخان:چه خبرته مانی؟چی شده این قدر عصبی هستی؟
مانی:مهندس شما چیکار کردی؟دکتر ساجدی به شما گفته بوده یکی از مواد رو تموم کرده و درصد مواد رو عوض کرده اما شما هیچی بهش نگفتید؟واقعا این چه سهل انگاری بود که شما کردید؟
نادر خان:مگه چی شده حالا؟
اینبار سورن باصدای محکم وجدیش گفت:می خواستید چی بشه؟این چند نفری که مردن از اون قرص ها خوردن...از اون قرص هایی که درصدشون با اجازه شما عوض شده حالا هم حسابی باقرص های سالم قاطی شدن و نمی شه ازهم جداشون کرد...حالا هر کسی از اون قرص ها بخوره می میره...چند نفر دیگه باید بمیرن مهندس؟می دونید؟به تعداد همه ی اون قرص های سری دوم باید کشته بدیم شما این رو می خواید؟
نادرخان کلافه دستی تو موهای جو گندمیش کشید و با بی قراری و دستپاچگی گفت:می خواید چیکار کنید؟هان؟
سورن:شما می خواید چیکار کنید؟می خواین اون قرص ها رو بفروشید؟
نادرخان:پس می خوای چیکار کنم؟کلی ضرر رو به جون بخرم؟کل سرمایه ام رو دود کنم بفرستم رو هوا؟علاوه بر اون پول خود جنابعالی هم هست.مگه هی دم گوشم نمی خوندی که سرمایه وسودت رو هر چه زودتر بهت بدم؟حالا می خوای به خاطر یه احتمال کوچیک کل زندگیم روببازم؟نه...نه من همچین ریسکی نمی کنم.نباید مشتری هامون از این قضیه بو ببرن فهمیدید؟نباید...سورن بزار برای بعد فقط همین یبار...
سورن:سرمایه تون مهم تره یا جون جوونای مردم؟
نادرخان:بس کن دیگه...جوونای مردم اگه درست وحسابی بودن که طرف اینجور برنامه ها نمی اومدن...فقط تا فردا بزارید این معامله ها جوش بخوره قول می دم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم...ازتون خواهش کردم...باشه مهندس؟
سورن سرش رو عصبی تکون داد وگفت:فقط همین یه بار
نادرخان:ممنون پسرم
سورن عصبانی رفت سمت پله ها.منم بیشتر موندن تو اون جمع لعنتی رو جایز ندونستم بدون هیچ حرفی پشت سر سورن رفتم توی اتاقمون.
بابسته شدن در سورن عصبی فریاد می زد و طول اتاق رو طی می کرد
سورن:مرتیکه پولش براش مهمتره .این همه جوون رو به کشتن بده ککش هم نمی گزه...به تو هم می گن آدم؟قاچاقچی هم باشی باید یکم مرام ومروت داشته باشی...البته نباید از همچین کسی انتظار بیشتری داشته باشیم...به هر حال اون یه خلافکاره دیگه
سعی کردم با صدای آروم به آرامش دعوتش کنم ولی عصبی تر ازاین حرف ها بود
عسل:سورن آرومتر می شنون..
سورن:بشنون به جهنم
عسل:یعنی چی به جهنم؟می خوای همه چی لو بره؟
سورن کمی آرومتر شد ومستاصل گفت:تو می گی چی کار کنیم؟خیلی وقت نداریم.فوق فوقش تا پس فردا...
دستش رو توی دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم و گفتم:قوی باش رئیس.مگه قرار نبود روی من و کم کنی؟باید محکم وایسیم و بجنگیم.تا اینجا رو با زحمت اومدیم بقیه اش رو هم می تونیم سورن...مطمئن باش.امیدت به خدا باشه پسر...
لبخند بی جونی زد و رو صورتم دست کشید وگفت:نگاه تو رو خدا...کارم به کجا رسیده فسقل بچه داره بهم اعتماد به نفس و دلگرمی می ده
اخم کردم بالب های غنچه شده نشستم کنارش لب تخت وبا حالت قهر گفتم:مارو باش داریم امید می دیم به آقا...اصلا به من چه
دستش رو انداخت دور شونه ام و چسبوند به خودش
سورن:خیلی خب دیگه قهرنکن.بیا فکر هامون رو بزاریم روهم ببینیم چیکار کنیم
سرم رو گذاشتم رو شونه اش و یکم تو فکر رفتم
سورن:چی شدی؟
عسل:دارم فکر می کنم
سورن:به نتیجه ای هم رسیدی؟
عسل:برو متین رو صدا کن یه جلسه بزاریم
سورن:ای به چشم رئیس
بعد بلند شدو رفت تو اتاق متین.بعد از دو دقیقه با متین اومدن تو.از اونجایی که اتاقمون میز مذاکره نداشت طبق معمول نشتیم رو تخت.کل جریانی که پایین اتفاق افتاد رو مو به مو واسه متین تعریف کردیم

متین:حالا شما می گید چی کار کنیم؟
عسل:سورن یه زنگ بزن به ددی جون باهاش صلاح ومشورت کن
متین و سورن زدن زیر خنده
سورن:باشه عزیزم همین الان یه گزارش براش می نویسم
بعد لپ تاپش رو برداشت و سریع یه گزارش واسه سردار ایمیل کرد.تا جواب برامون بیاد باز هم فکری کردیم
متین:من می گم فردا مشتری ها رو شناسایی کنیم .فردا که اینجا خیلی شلوغه نمی تونیم همه شون رو دستگیر کنیم خیلی هم شیر تو شیر می شه اینجا...بزاریم پس فردا که مشتری ها میان واسه معامله کردن یه تور بیاندازیم سرشون و همه رو صید کنیم،چطوره؟
سورن که سرش تو لپ تاپش بود گفت:اتفاقا ددی جون هم همین رو می گه البته با لحن مودبانه تر و رسمی تری...
باتعجب گفتم:به همین زودی جوابش اومد؟
سورن:آره دیگه عصر عصرِ سرعت وارتباطاته
متین:خب حالا دستور چیه؟
سورن:گفته فردا همه چیز رو تحت نظر بگیریم مشتری ها رو شناسایی کنیم بعد روز معامله دستگیرشون کنیم
متین یقه لباسش رو داد بالا و یه ژست باحال گرفت به خودش.
متین:دیدید گفتم...حالا لازم نیست بگم ریا شه اما چند دفعه ای خواستن رئیس رو باز نشسته کنن بره پیش خونواده اش تو خونه بشینه به من گفتن بیام جانشینش بدم من قبول نکردم دیدن فرد لایق تری وجود نداره رئیس رو بازنشسته نکردن
سورن در حالی که سعی می کردخنده اش رو قورت بده گفت:یعنی اعتماد به نفسی که تو داری رئیس جمهور نداره
متین:خواهش می کنم البته اگه من رئیس بشم مطمئن باش تو رو معاون خودم می کنم
سورن:نه بابامن اصلا از پارتی بازی خوشم نمیاد.اینقدر سعی خودم رو می کنم که به اون درجه ای برسم که لایق معاونت شما باشم
متین:آفرین...من به پشت کارتو جوون افتخار می کنم
سورن:خیلی خب حالا خودت رو لوس نکن...عسل فردا تو مهمونی باید یه انگشتری دستت کنی که توش دوربین کار می زاریم.میای بامن و باهمه سلام وعلیک می کنی و از همه فیلم می گیری.همه مون باید بهمون مایکروفون وصل باشه.فردا کاملا مسلح باشید شاید یه اتفاقاتی بیافته که از عهده ما خارج باشه...
عسل:اگر مهندس فهمید مسلحیم چی می خوای بهش بگی؟
سورن:می گیم خودتون گفتید واسه امنیتمون قدم به قدم ادمای مسلح می زارید ماهم برای امنیت خودمون مسلحیم.همین!می تونم بپیچونمش تو زیاد نگران اون نباش
متین:بفرما خانوم کوچولو دلت اینقدر هیجان می خواست حالا خوشحالی؟
عسل:والا دلم هیجان می خواست ولی نه این همه اون هم یه دفعه ای
سورن:باید خیلی مراقب باشیم کوچکترین اشتباه آخرین اشتباهمونه
متین:خب دیگه؟
سورن:فعلا همین تا بعد ببینم چه چیزهای دیگه ای به ذهنم می رسه
متین:خیلی خب پس من فعلا می رم تو اتاقم خبری شد صدام کنید
سورن:باشه
متین رفت تو اتاق خودش و من موندم و سورن
عسل:سورن؟
سورن:هوم؟
عسل:یعنی همه چیز خوب پیش میره؟
سورن نگاه چپ چپی بهم کرد و ادای من رو در آورد:من بهترین مامور ادره ام هیچ دختری رو دست من نیست.هرجا من بودم موفق شدم و ال ...بل..حالا چرا اینقدر ترسیدی؟
عسل:نترسیدم.فقط یه سوال پرسیدم اگه دوست نداری جواب نده چرا می زنی تو برجک آدم.
سورن:آخ فدای برجکت داغون شد؟
عسل:نخیرم برجک بنده ضد ضربه تر ازاین حرف هاست
سورن تک خنده ی مردونه ای کرد و بامهربونی گفت:خیلی خب ببخشید. من که خیلی به این ماموریت امیدوارم آخه نا سلامتی دوتا افسر خوب و با پشتکار و حرفه ای باهامن مطمئنم که ما پیروز ماجراییم سرکار خانوم گل قهر کن...دقت کردی جدیدا خیلی لوس شدی؟
عسل:اصلا هم اینطور نیست
سورن:چرا هست!قبلا بیشتر اهل دعوا و چزوندن بودی اما الان همش یا قهر می کنی یا لبات و جمع می کنی وساکت می شی.نکنه...؟
با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:نکنه چی؟
سورن با شیطنت ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:نکنه عاشقم شدی؟این ها نشونه ی عشقه ها

اصلا دوست نداشتم این حرف رو بشنوم.یک آن تمام بدنم گر گرفت وداغ شدم.نمی دونم از خجالت بود یا عصبانیت.نمی دونستم راست می گفت یانه.اما دلم نمی خواست اسم احساسی که بهش داشتم رو عشق بزارم.احساس می کردم این حس اونقدرها هم پر رنگ وجدی نیست که بشه اون اسم رو روش گذاشت.شاید وابستگی بهتر باشه...اگه دست خودم بود که اسم عادت رو روش می زاشتم.ولی بدیش این بودکه خودم می دونستم به سورن عادت نکردم.یعنی شرایط طوری بود که نمی شد به هیچ چیز عادت کرد.تا می اومدی با یه اتفاق کنار بیای و بهش عادت کنی یه اتفاق تازه تر از راه می رسید و کاسه وکوزه مون رو بهم می زد...
چند ثانیه ای بهش خیره شدم که باعث شد بل بگیره و با شیطنت بیشتر بگه:چیه زدم تو خال؟درست گفتم نه؟
قیافه ام روعصبانی کردم وگفتم:چندبار به روتون خندیدم دلیل براین نیست که رفتارم رو هر چیزی که دوست دارید تصور کنید.من فقط خواستم الان که تنش های عصبیمون زیاده یکم باهات خوب باشم که دغدغه هامون کمتر بشه فکر نمی کردم بخوای رفتارم رو چیز دیگه ای برداشت کنید.واقعا براتون متاسفم
سورن که یکم ناراحت شده بود بایه پشیمونی خاصی گفت:ببخشید اما اون فقط یه شوخی ساده بود عسل.فکر نمی کردم اینقدر بهت بربخوره و ناراحت بشی
عسل:برگشتی بهم می گی عاشقت شدم بعد می گی شوخی کردم؟واقعا که یه تخته که نه،چند تخته ات کمه
سورن با لحن دلخوری گفت:یعنی من دیوونه ام؟
باپوزخندی گفتم:نه دیوونه نیستی فقط یکم اعتماد به نفست بالاهه زیادی خودت رو تحویل می گیری
رنگ نگاهش عوض شد.غمگین شد.ابری شد.بلند شد از روی تخت ومقابلم ایستاد.حالا مجبور بودم از پایین بهش خیره شم.
تا حالا بغض یه مرد رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم.نمی دونستم واقعا بغض بود یا من اینطوری فکر می کردم.به خودم هزار دفعه لعنت فرستادم که چرا اونطوری گفتم بهش.اما هنوز محکم بود.با همون اخم همیشگی و صلابت و جذبه خاصش که دل همه رو می برد.
با پوزخندی گوشه لبش گفت:آره...آره تو راست می گی!من زیادی خودم رو تحویل می گیرم.عاشقی؟هه چه کلمه ی خنده داری...هیشکی نمی تونه من رو حتی یه روز دوست داشته باشه یا تحملم کنه.اونوقت انتظار دارم کسی عاشقم باشه؟چه انتظار بزرگی.من به حد خودم قانعم! ازت انتظار ندارم عاشقم باشی.نه از تو نه از هیچ کس دیگه! اون فقط یه شوخی بود...ببخشید...واقعا ببخشید عسل...
فکر کنم دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه که سریع رفت بیرون و در رو بست.خواستم دنبالش برم که گفتم شاید به خلوت نیاز داشه باشه.می دونستم با این حرف ها و رفتارهایی که بعضی موقع ها ازش سر می زنه یه شکست عشقی بزرگ داشته تو زندگیش...
به این نتیجه چندبار توهمین مدت کم رسیده بودم.خیلی دوست داشتم از قضیه اش سر دربیارم.می خواستم از متین بپرسم اما گفتم شاید ناراحت شه...شایدم چون یه جورایی ته دلم می خواست خود سورن برام تعریف کنه سراغ متین نرفتم وسعی کردم تا زمانی که خود سورن بهم نگفته این عسل کنجکاو درونم رو خفه کنم.البته کار خیلی سختی بود اما چه کنم مجبور بودم دیگه...
کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا اون حرف ها روبهش زدم.خب هر دفعه که باهاش کل کل می کردم کلی حرف بهش می زدم و اونم ناراحت نمی شد ولی الان؟با خودم تصمیم گرفتم وقتی برگشت تو اتاق از دلش دربیارم و اگه تونستم ماجرای عشقش رو از زیر زبونش بکشم بیرون...
تاغروب تو اتاقم موندم...بالاخره اومد.بایه قیافه درهم وچشم های پرخون خوابید روی تخت و پشت بهم کرد. رفتم کنارش روی تخت نشستم که پتو روکشید روی سرش...
عسل:اوه چه بداخلاق.مثلا قهری الان؟
سورن:عسل راحتم بزار می خوام تنها باشم
با کمی عصبانیت گفتم:تا الان تنها بودی بستت نبود.پاشو زود آشتی کن من حوصله ناز کشیدن ندارم ها
سورن:کسی هم ازت انتظار ناز کشیدن نداره.موضوع تونیستی پس بیخیال شو
عسل:پس موضوع چیه؟پایین دوباره اتفاقی افتاده؟
سورن:نه
عسل:پس ناراحتیتون مربوط به کدوم موضوعه آقا؟
سورن:یه موضوع خیلی قدیمی مهم نیست بزار بخوابم
عسل:پاشو آشتی کن.پسر بچه ی پنج ساله نیستی که اینطوری قهر می کنی.حالا مگه من چی گفتم؟حالا اگه می گفتم وای عاشقتم می میرم برات نیشت باز بود نه...والا شما مردها اصلا یه مدلید همه تون از درون بچه اید
سورن:بله حق با شماست حالا اجازه هست بخوابم؟
عسل:نخیرم اجازه نیست.باید بگی یهو چت شد؟مطمئنم واسه یه کلمه حرف من اینطوری نشدی.سورن چیزی آزارت می ده
حالا دیگه قشنگ دراز کشیده بود یه دستش رو گذاشته بود زیر سرش.نگاهش رو به سقف دوخت و با پوزخند تلخی گفت:نه...
ابروم رو انداختم بالا وبالحنی که توش فقط این جمله موج می زد که"خر خودتی"گفتم:ســـــورن من بچه ام؟خب تابلوهه که یه چیزی داره اذیتت می کنه چرا نمی گی بهم یکم سبک شی
سورن:آره یه چیزی داره اذیتم می کنه
بااشتیاق گفتم:خب چی؟بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم؟
لبخند کجی زد که اینقدر تلخ بود نمی زد بهتر بود.

سورن:فوضولی تو!
عسل:چـــــــی؟
سورن:فوضولی تو!فوضولی تو داره اذیتم می کنه
با عصبانیت گفتم:منو باش که می خواستم به آقا کمک کنم بهش مشاوره بدم.لیاقت نداری که
سورن از اینکه لج منو در آورده بود حسابی خوشحال بود گفت:سرکار خانوم!مشاوره رو به کسی می دن که به کمک احتیاج داره و می خواد یه موضوعی رو که درحال حاضرتوش گیر کرده رو حل کنه.این مشاوره هات رو نگه دار واسه خودت چون مشکل من خیلی وقته زیرخاک دفن شده
وای حتما یکی رو دوست داشته حالا طرف مرده.آخی!طفلکی...
عسل:یعنی مرده؟
سورن لبخندی زد وباتعجب گفت:کی مرده؟
عسل:همونی که دوستش داشتی دیگه
دوباره اخم هاش رفت توهم وباز باهمون لحن تلخ گفت:آره واسه من که مرده.من خیلی وقته زیر خاک دفنش کردم...می شه دیگه هیچ سوالی نپرسی سرکار خانوم کنجکاو؟
عسل:قول نمی دم.راستش من وقتی می خوام از یه چیزی سردر بیارم تا نفهمم موضوعش چیه ول کن نیستم...
سورن با بدجنسی یکم سر جاش جا به جا شد وگفت:زیاد تلاش نکن فسقلی از چیزی سر در نمیاری...
عسل:اگه از متین بپرسم چی؟
سورن:متین که چیزی نمی دونه
عسل:چرا می دونه...
سورن:اگرم بدونه بهت چیزی نمی گه...خیالت راحت
سرم رو خواروندم و با لحن بچگونه ای گفتم:خیلی بدید خب اینطوری که من می میرم از کنجکاوی
سورن باخنده گفت:تو از بچگیت هم اینقدر فوضول بودی؟
عسل:نخیرم کنجکاو بودم نه فوضول
سورن:باهات شرط می بندم همین فوضولیت تو رو کشونده به همین کار
عسل:کدوم کار؟
سورن:منظورم شغلته دیگه
عسل:آهان آره...ولی یادت باشه نگفتی آخرش بهما
سورن:بابا عجب گیری دادی ها.حالا شاید یه روزی بهت گفتم
عسل:آقا از قدیم والایام گفتن کار امروز رو به فردا واگذار نکن.همین امروز بگو هم خیال من رو راحت کن هم خیال خودت رو
سورن ابروهاش رو انداخت بالا وگفت:الان وقتش نیست.اگر یه روزی تشخیص دادم که وقتشه خدمتتون عرض می کنم خانوم کنجکاو!حالا هم دست از سر کچل من بردار بزار یکم استراحت کنم عسل...
عسل:من موندم ما که فقط داریم استراحت می کنیم و همش تو اتاقمونیم.پس کی کار می کنیم
سورن:فردا...فردا کلی باید کار کنیم.راستی عسل صبح می ریم خرید
عسل:حالا لازمه واسه هر مهمونی درپیت اینا کلی جیب ددی جونت رو خالی کنیم؟
سورن با خنده وچشم های گرده شده گفت:واقعا که تو عجیبی!هر دفعه خواستیم بریم مهمونی کلی غر زدی!بابا همه زن ها عشق مهمونی ان تو چرا اینجوری ای؟شاید زیادی محیط کارت مردونه بوده تو روحیه ات تاثیر گذاشته.هان؟
عسل:نمی دونم شاید.آخه نیست که مهمونی هاشون چقدرم به آدم می چسبه هردفعه رفتیم مهمونی یه گندی بالا اومده.آخریش هم که...یادم می افته حالم بد می شه...
سورن:خیلی خب زیاد حرص نخور.به هر حال فردا صبح باید بریم خرید این دیگه آخرین مهمونیه راحت می شی از این به بعد...
عسل:بانیلوفرینا می ریم؟
سورن:نه خودم وخودت...دوتایی می ریم.یه چیزهایی رو سر راه باید بگیریم
عسل:مثلا چی؟
سورن:باید بریم اون انگشتر خوشگله رو که گفتم واست بخرم دیگه...بعد یه چشمکی زد
عسل:از کجا؟
سورن:فردا می ریم یه جورایی نا محسوس از بچه ها وسایل رو می گیریم.اون انگشتر وبا یه سری دوربین ومایکروفون های دیگه...
عسل:آهان...صبح زود می ریم؟
سورن:نه ساعت ده...می گم تو که نذاشتی من بخوابم بیا بریم پایین شام بخوریم حداقل
عسل:نذاشتم بخوابی ولی حداقل سرحالت آوردم.وقتی که اومدی تواتاق باید قیافه خودت رو تو آیینه می دیدی...عبوس و بداخلاق
سورن:چیه؟مرد با جذبه ندیدی؟
عسل:نه مرد لوس وننر ندیده بودم که خدارو شکر عمرم قد داد واونم دیدم...
سورن:بدو بریم پایین کم نمک بریز...

سورن:عسل...عسل پاشو دیگه خوابالو می خواستیم بریم خرید ناسلامتی...
عسل:بابا بزار بخوابم
سورن:پاشو خوابالو
آروم دم گوشم گفت:افسر به این تنبلی هم نوبره...نگاه کن توروخدا ما رو باکی فرستادن ماموریت...شانس نداریم که
عسل:باید کلی هم خدارو شکر کنی...به نظرمن که تو خوش شانس ترین مرد زمینی
سورن:اره اگه که فقط خودت اینو بگی.پاشو تا دودقیقه دیگه بلند نشی خودم می رم خرید تنهایی.اونوقت جنابعالی هم باید لباس های قدیمیت رو بپوشی
عسل:خیلی خب بابا حالا نزن مارو...بزار برم یه دوش بگیرم می ریم.
سورن:بدو زیاد وقت نداریما
بلند شدم و با چشم های نیمه باز و نیمه بسته اول رفتم توالت گلاب به روتون بعد رفتم حموم.حوله مو تنم کردم ونشستم پشت میز آرایشم و شروع کردم به بزک دوزک کردن...
سورن:شما زن ها آرایش نکنید پاتون رو بیرون نمی زارید نه؟
از توی آیینه یه نگاه بهش انداختم. تکیه داده بود به دیوار و دست به سینه داشت بهم نگاه می کرد.نگاش کن تو رو خدا انگار واسه من رفته عکاسی می خواد عکس بیاندازه مدل وایستاده...خودشیفته است دیگه احساس خوشتیپی می کنه
عسل:شما با آرایش کردن من مشکلی دارید؟
سورن:نه زیاد.دوست ندارم وقتی باهام میای بیرون چشم های همه روتو باشه...
باکمی دلخوری گفتم:خب مگه تقصیر منه که همه به من خیره می شن؟
اومد جلو و دستاش روگذاشت رو پشت صندلیم و سرش رو یکم خم کرد و از تو آیینه بهم نگاه کرد وگفت:یکمش تقصیر توهه...پورو نشو ولی خب توهم خوشگلی آرایشم که کنی و به خودت برسی دیگه همه زل می زنن بهت.منم خوشم نمیاد وقتی می رم بیرون همه نگاهت کنن.یهو دیدی اعصاب معصابم خورد شد زدم لت وپارشون کردم ...همشیره...
جمله آخر روبا لحن داش مرام لووتی ها گفت که خنده ام گرفت اما نمی دونم چرا تا کلمه آخر رو شنیدم لبخندم محو شد.
شاید دوست نداشتم این مهربونی های اخیر سورن رو محبت خواهر برادری تعبیر کنم...
بایکم جدیت گفتم:باشه سعی می کنم وقتی باشما میام بیرون کمتر آرایش کنم
سورن:ممنون می شم.اگر می شه یکم زودتر حاضر شو که به همه کارهامون برسیم.آخه واسه ساعت به ساعت امروز برنامه ریزی کردم نمی خوام برنامه ام بهم بخوره
عسل:چشم الان حاضر می شم.
از تو کمدم یه دست لباس و مانتو و شلوار برداشتم و روکردم به سورن وگفتم.
عسل:می شه بری بیرون.آخه می خوام لباس بپوشم
سرش رو تکون داد و بدون حرف رفت بیرون.
باید یه جوری با این احساسات مسخره ام کنار می اومدم.بدتر ازهمه این بود که اصلا نمی دونستم دوستش دارم یانه!
سرم رو چندبار عصبی تکون دادم و سعی کردم دوباره این افکار مزخرف روکنار بزارم.
لباسام رو پوشیدم یه مانتوی کوتاه و جذب طوسی با شلوارکتان مشکی و کیف و کفش وشال مشکی.یکم به خودم عطر زدم ورفتم پایین.نشستم با نیلوفر صبحونه بخورم.
سورن بلند شد وگفت:من صبحونه خوردم می رم بالا حاضر شم
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم.
عسل:نیلوفر هنوز بامتین قهری؟
نیلوفربا یکم عصبانیت گفت:عسل اگه جای متین سورن این کار رو می کرد توچی کار می کردی؟
بهش فکر کردم.من می دونستم متین اون کارو نکرده اما نیلوفر نمی دونست وفکر می کرد متین بهش خیانت کرده والان هم عین خیالش نیست.راستش من رابطه جدی بین متین ونیلوفر نمی دیدم.شاید متین هم به خاطر همین زیاد فکر عکس العمل نیلوفر نبوده و همه حسابش نکرده.اما نیلوفر این طور که معلومه بدجوری متین رو دوست داشته وبه احساسش برخورده...نمی دونم شاید این کار متین یکم لازم بوده.تا نیلوفر رو از خودش دورکنه.بدون شک اگر باهم خوب بودن و بعد نیلوفر متوجه می شد متین پلیسه وهمه این ها از اول بازی بوده بیشتر دلش می شکست.فکر کنم به خاطرهمینه که متین تلاشی برای آشتی با نیلوفر نمی کنه...
نیلوفر:عسل با تواما.چیه جواب دادنش برات سخته؟
عسل:راستش رو بخوای آره.حتی یه لحظه هم نمی تونم فکر این رو بکنم که سورن این کار رو بکنه...نیلوفر متین پسر خوبیه اما می دونی بلد نیست عاشق کسی باشه...یعنی چطوری بگم ارتباطش با دخترها زیاد خوب نیست...سریع حوصله اش سر می ره...یوقت فکر نکنی هوس بازه و تنوع طلبه ها نه...بهت قول می دم اون کارو فقط به خاطراین که گیر نیافتیم و دهن مهشید رو ببنده انجام داده و هیچ قصد وقرضی از کارش نداشته...ولی نیلوفر سعی کن به متین زیاد فکر نکنی...اون پسر جذاب و خوشتیپ و پولداریه...شوخ طبع هم هست و هر دختری رو به خودش جذب می کنه.توهم کم کسی نیستی...دخترمهندس نصیری هستی...خوشگلی ظریفی پولداری هر پسری آرزوشه تو فقط یه نگاه بهش بیاندازی...متین یه دوست خوبه اما فکر نمی کنم یه دوست پسر یا شوهر خوبی باشه.چون ارتباط عاطفیش لنگ می زنه.اگه خودش دیگه سراغت نیومد توهم دیگه فراموشش کن...باشه نیلوفر؟بهم قول می دی؟
نیلوفر یکم آروم شد اما ناراحتی وغمش بیشتر شد.

نیلوفر:باشه قول می دم.سعی می کنم فراموشش کنم...ممنونم عسل.یکم بهم دل گرمی دادی.تا الان فکر می کردم چون من برای متین جذاب نبودم من رو ول کرده اما حالا باحرف های تو یکم آروم شدم ممنونم عزیزم...دستم رو روی میز فشرد ولبخند بی جونی زد.
عسل:اینطوری فکر نکن خانوم خوشگله...
سورن از پله ها اومد پایین.بلیز وشلوار مشکی پوشیده بود با کفش اسپرت طوسی و یه کت طوسی اسپرت.
سورن:بریم خانومم؟
عسل:بریم عزیزم...خداحافظ نیلوفر جون...حرف هام یادت نره.دیگه بهش فکر نکن.باشه؟
نیلوفر آروم سرش رو تکون داد وگفت :باشه.خوش بگذره
عسل:اگه دوست داری تو هم بیا باهامون
سورن چشم غره ای رفت که فکرکنم از چشم نیلوفر پنهون نموند.با یه لبخند کمرنگی گفت:نه ممنون دوتایی برین بیشتر خوش می گذره...به سلامت
عسل:باشه عزیزم هر طور راحتی فعلا
تا از در سالن زدیم بیرون سورن ناخنش رو فرو کرد توی دستم ومحکم فشار داد.آروم دم گوشم گفت:چی الکی واسه خودت تعارف می کنی؟
عسل:آی دستم...خب یه تعارف کردم دیگه زشت بود اگه بی تعارف می اومدیم
سورن:مگه نشنیدی می گن تعارف اومد نیومد داره؟اگه می گفت باشه می خواستی چی کار کنی؟واقعا که...داشتی همه برنامه هامون رو بهم می زدی ها...
عسل:خیلی خب توهم ها.حالا که چیزی نشده
سورن:معلومه چیزی نشده اگه می شد که می کشتمت
عسل:قاتل!
سورن:بزار بکشمت بعد بگو قاتل هنوز نکشتمت که
دستم رو ازتوی دستش کشیدم بیرون.وبا دلخوری تو هوا چندبار تکونش دادم.
عسل:نگاه کن چیکار کرد پسره با دست نازنینم...خدا بگم چیکارت کنه سورن...
سوار ماشین شدیم وگفت:اونقدرهم محکم نبود خودت رو لوس نکن...
کف دستم رو که جای ناخنش مونده بود و قرمز شده بود رو جلوی صورتش گرفتم وگفتم:زدی داغونش کردی نگاه کن؟
دستم رو توی هوا گرفت و درست همونجا رو بوسید.یهو داغ شدم.با دستپاچگی دستم رو کشیدم عقب.اما اون هنوز بی تفاوت بود و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده.منم تصمیم گرفتم عادی برخورد کنم و به روی خودم نیارم.
دم یه پاساژ بزرگ و شیک نگه داشت.با زحمت یه جای پارک پیدا کرد و بعد هم پیاده شد.منم به دنبالش پیاده شدم.دستم رو گرفت وگفت:دستم رو ول نکن اینجا بزرگه همدیگه رو گم می کنیم.
عسل:مگه بچه ایم؟
چشم غره ای رفت بهم.منم به زور یه باشه ای گفتم و دستش رو بااکراه گرفتم.دست کوچولوم رو تو دست بزرگش گرفت. یه فشار کوچیکی بهش داد و از پله ها رفتیم بالا.پاساژ4 طبقه شیکی بود.اما همونطوری که قرارمون بود رفتیم طبقه سوم.بوتیک قشنگ و بزرگی بود.رفتیم تو...دوتا مرد باهامون سلام علیک کردم و خوش آمد گفتن.یکیشون که از همکارای خودمون بود خیلی قیافه اش آشنابود برام ولی اسمش رو یادم نمی اومد.اون یکی رو هم تاحالا ندیده بودم.

فروشنده:خب سورن جان در خدمتیم.چی مد نظرتونه بیارم خدمتتون؟
سورن:یه لباس شب شیک و پوشیده واسه خانوم می خواستیم و یه دست کت و شلوار هم واسه خودم...ترجیح می دم یه کم باهم هم خونی داشته باشن...
فروشنده:سرکار خانوم شما چه رنگی رو می پسندین؟
عسل:رنگ خاصی مدنظرم نیست...
فروشنده:پس تشریف بیارید این طرف...
بعد جلوتر حرکت کرد و ماهم به دنبالش رفتیم.چندتا پله کوچولو رو رفت بالا و وارد سالن دوم بوتیک شدیم.
فروشنده همینطور که به لباس هایی که توی رگال قرار داشتن اشاره می کرد،گفت:این ها بهترین کارهای ماست می تونید همه شون رو بردارید ونگاه کنید اگر خوشتون اومد پروش کنید.
یکم لباس ها رو اینور واونور کردم.اکثرشون یا کوتاه بودن یازیادی یقه هاشون باز بود و برهنه بودن...بعضی هاشونم مشابه ش رو توی مهمونی های قبل پوشیده بودم و نمی خواستم تکراری باشه...
همینطور که لباس ها رو به هم می زدم ونگاهشون می کردم.یه لباس آبی کاربنی بلند نظرم رو جلب کرد.لباس ساده اما خوش دوختی بود.تا روی زانوم تنگ بود و بعدش گشاد می شد.پارچه ساتن براقی داشت و روی زانو وآستین هاش وبالای لباس حسابی کار شده بود.آستین سه ربع قشنگ و تنگی داشت که لباس رو پوشیده و درعین حال شیک می کرد.سورن که نگاه خیره ام رو روی لباس دیدگفت:از این خوشت اومده؟
مشتاقانه نگاهم رو بهش دوختم و با لبخند سر تکون دادم.اون لبخند قشنگی زد و رو به فروشنده گفت:امید جان همین رو بده خانوم پرو کنه
فروشنده:ای به چشم.خوش سلیقه هم هستیدها حسابی
بعد لباس رو از توی رگال در آورد وداد به من.منم رفتم تواتاق پرو و پوشیدمش.دقیق اندازه بدنم بود. سورن رو صدا کردم که نظر بده.
عسل:سورن سورن...بیا ببین خوبه
سورن:در رو باز کن.
در رو باز کردم وداشتم با اشتیاق به پایین لباسم نگاه می کردم.سرم رو آوردم که بگم قشنگه.چشمام روی سورن خیره موند.یه کت و شلوار آبی کاربنی سیر که به سرمه ای می زد تنش بود که دور لبه های کت نوار باریک داشت.یه پاپیون همرنگ وبلیز سفید هم پوشیده بود وعین مانکن ها دستش رو تو جیب شلوارش فروکرده بود و یه ژست باحال گرفته بود.
سورن:توکه محشری.خیلی بهت میاد.من چطور شدم؟
هنوز هم مات سورن بودم که چشمکی زد و گفت:چیه خیلی خوشگل شدم اینطوری نگاهم می کنی؟اینجوری نگاهم نکن تموم می شم ها
لبخند مهربونی بهش زدم وگفتم:آره خیلی بهت میادخوشگل شدی
دستم رو گرفت گفت:شما هم خیلی خوشگل شدی پرنسس زیبا...
بوسه کوچیکی رو دستم نشوند.
سورن:بدو لباسامونو در بیاریم تا چشم نخوردیم.
لباسم رو در آوردم واومدم بیرون.سورن هم بامن ازاتاق پرو دیگه خارج شد.
فروشنده:خب همین ها اکی دیگه؟
سورن:آره امید جون دستت درد نکنه
فروشنده لباسامون رو توی جعبه های خوشگل گذاشت وگفت:سورن جون چون از دوستان و مشتری های قدیمی هستی اشانتیونت روهم داخلش گذاشتم.
بعد یه چشمک بهمون زد و ماهمبا لبخند جوابش رو دادیم.
مرد دیگه ای که توی بوتیک بود و از اول یکم ساکت بود همون که گفتم نمی شناختمش رو به من کرد وگفت:این لباس زیبایی که شما انتخاب کردید حیفه یه ست جواهرات زیبا نداشته باشه.
بعد یه سرویس رو جلوم گرفت و بازش کرد.سرویس نسبتا طریف و زیبایی بود.بهش می خورد که نقره باشه.زنجیرهای ظریف نقره ای رنگ داشت و در وسط گردنبند و دستبند و انگشتر و پایین گوشواره هاش نگین های تراشیده ی آبی داشت.
عسل:چه جالب دقیقا نگین هاش بالباسم سِته...
یه نگاه به سورن کردم که یعنی بگیرمشون یانه؟که چشم هاش رو به نشونه ی موافقت بست. منم بالبخند رو به همون مرد گفتم:ممنون.می خوامش...
مرده یکم رفت اونور تر و یه چیزایی تو جواهرات گذاشت و اون رو هم برام توی جعبه لباسم گذاشت و به سورن گفت:خیلی مراقب این سرویس باش..متوجه منظورم که می شی؟
سورن سرش رو تکون داد وگفت:خیالت راحت مراقب مراقبم...
منم سرم رو تکون کردم و تایید کردم.پس دوربین و مایکروفون رو کار گذاشته بود.
بعد از دست دادن اومدیم بیرون.

سورن:گشنه ات نیست؟
عسل:راستش رو بخوای چرا...سر صبحونه هم که نشد چیزی بخورم فقط داشتم به نیلوفردل گرمی می دادم
سورن:آها راستی چی بهش می گفتی؟
عسل:هیچی بابا داشتم می گفتم متین پسر خوبیه اما اصلا تو قید وبند دوست دختر واین ها نیست توهم بهش دل نبند بی خودی...همین ها...
سورن:پس کلا زدی نا امیدش کردی؟
عسل:نباید می کردم؟خودت می دونی که ما تا چند روز بیشتر اینجا نیستیم.این دختره نباید دل بسته ی متین بشه...چون متین قرار نیست باهاش بمونه
سورن:کار خوبی کردی...فست فود یا رستوران
عسل:اوم؟فست فود...دلم پیتزا می خواد
سورن:خوش اشتهای شکمو...باشه بریم طبقه اول یه فست فود خوب داره
عسل:تو زیاد میای این پاساژ؟
سورن:نه خیلی زیاد ولی بعضی از خریدهام رو اینجا می کنم.چطور؟
عسل:هیچی همینجوری پرسیدم
رفتیم تویه فست فود شیک.گارسون اومد ورو به سورن ومن گفت:خیلی خوش اومدین.خانوم وآقا چی میل دارید؟
سورن:عسل چه پیتزایی می خوای؟
عسل:من مخلوط می خورم
سورن:دوتا پیتزا مخلوط با نوشابه.بعد رو بهم کرد وگفت:نوشابه می خوری دیگه؟
عسل:آره
سورن:چه رنگی؟
عسل:مشکی
سورن:دوتا نوشابه مشکی.ممنون
گارسون:خواهش می کنم.میارم خدمتتون.
تا گارسون بیاد سورن از شیشه بغلمون به مردمی که داشتن خرید می کردن نگاه می کرد و روی میزبا انگشتاش رینگ گرفته بود...
عسل:تو فکری؟
سورن:اوهوم
عسل:اگه نمی گی بهم فوضولی می شه بپرسم تو چه فکری هستی؟
سورن:تا دوسه روز دیگه از هم جدا می شیم...فکر کنم دلم واسه کل کل کردن باتو تنگ بشه
عسل:جدی؟
سورن:اوهوم...
عسل:حتما بهم عادت کردی.بر گردی به روال زندگی عادیت منو یادت می ره بعد چند روز...
سورن لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.گارسون پیتزاهامون رو گذاشت روی میز وگفت:قربان چیز دیگه ای لازم ندارید؟
سورن:نه ممنون
گارسون:خواهش می کنم نوش جان.با اجازه
بعد از رفتن گارسون شروع کردیم به خوردن پیتزاهامون.پیتزای خوشمزه ای بود اما فکر وخیال نمی ذاشت زیاد به طعمش فکر کنم...
یعنی سورنم دلش برام تنگ می شد؟یعنی همونطوری که بهش گفتم می شه بعد چند روز همدیگه رو فراموش کنیم؟یعنی جدی جدی بهم عادت کردیم یا...دلم می خواست همون عادت باشه...اون من رو به چشم یه دختر شیطون می دید که فقط باهاش کل کل کنه تا حوصله اش سرنره...نمی دونم...نمی دونم.فقط وقتی می تونم بفهمم این حس چیه که ازش دور باشم...
اگر عادت بود که سریع فراموشش می کنم.اگرم دوست داشتن بود که...
سورن:حالا تو تو فکری ها!به چی فکر می کنی؟
عسل:به حرف های تو...
سورن با شیطنت گفت:به کدوم حرفام؟
عسل:همین قضیه که می گی دلم تنگ می شه دیگه
سورن لبخند شیطنت باری زد و لبش رو با دستمال پاک کرد ودست هاش رو جلوی لبش بهم قفل کرد و گفت:خب؟حالا به چی این حرف فکر می کردی؟
منم با شیطنت و کمی خباثت ابروم رو انداختم بالاوگفتم:داشتم فکر می کردم منم دلم برات تنگ می شه یانه
سورن:خب حالا به چه نتیجه ای رسیدید سرکارِِخانوم؟
عسل:فکر کردم دیدم نه تنها دلم برات تنگ نمی شه بلکه چقدر خوشحالم از اینکه از دستت خلاص می شم
عین بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خالی شد وقیافه اش رنگ دلخوری گرفت.
با خنده گفتم:بابا شوخی کردم به خدا...اتفاقا دلم خیلی هم برات تنگ می شه
هنوز یکم دلخور بود.اما مشتاقانه بهم نگاه کرد و من هم ادامه دادم.
-دلم واسه اذیت کردنت تنگ می شه.تونباشی کی رو دق بدم آخه؟
یه اخم شیرینی کرد ویه تیکه از پیتزاش رو گذاشت تودهنش.چشم ازم برنمی داشت.چندباری که سربلند کردم دیدم همچنان بهم نگاه می کنه و پیتزاش رو می خوره.

- چیه؟ شاخ درآوردم؟
سورن- نه چطور؟
- آخه یه طور عجیبی بهم خیره شدی. واسه همون پرسیدم.
سورن- عسل تو تا حالا عاشق شدی؟
با تردید نگاهش کردم.
- این سوال رو قبلا هم پرسیده بودیا.
سورن- آره، ولی جوابت یادم نیست.
دروغ می گفت. یه حافظه ای داره که نگو. یادشه، دوباره می خواد از زیر زبونم بکشه بیرون.
- مهمه؟
سورن- دوست دارم بدونم؟
- بذار به وقتش بهت می گم، الان موقعش نیست.
سورن- داری تلافی می کنی؟
- تو این طور فکر کن.
سورن- باشه، باشه عسل خانوم، تلافی کن.
- هر وقت تو اون قضیه رو برام تعریف کردی منم جواب این سوالت رو می دم.
سورن- قول؟
- قول.
بعد انگشتامون رو به نشونه ی قول دادن به هم قفل کردیم.
- قولِ قولِ قول.
سورن- قول مردونه. خب اگه غذات تموم شد پاشو بریم به بقیه کارهامون برسیم.
- مگه باز هم کاری مونده؟ اومده بودیم خرید کنیم که کردیم دیگه.
سورن- نه، یه کوچولو دیگه کار داریم. پاشو بسه، زیاد نخور چاق می شیا.
با اخم گفتم:
- من چاقم؟
سورن با خنده گفت:
- نگفتم که چاقی، گفتم چاق می شی.
از روی صندلی بلند شدم و دستم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و کیفم رو از روی میز برداشتم.
سورن هم خریدامون رو برداشت و بعد از پرداخت صورت حساب، رفتیم به سمت ماشین. سورن خریدها رو گذاشت روی صندلی های عقب و نشست تو ماشین. منم نشستم و بی حوصله گفتم:
- کجا می خوایم بریم آخه؟
سورن- صبر کن، می ریم خودت می فهمی دیگه.
بعد از بیست دقیقه جلوی یه ساختمون نگه داشت. ساختمون مسکونی بود. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- این جا دیگه کجاست؟
سورن- پیاده شو.
با تعجب و کنجکاوی پیاده شدم. تازه تونستم تابلوی جلوی در رو ببینم، "آرایشگاه سارینا".
سورن زنگ طبقه ی دوم رو زد. زن جوونی آیفون رو برداشت.
- بله؟
سورن- صادقی هستم، برای خانومم وقت گرفته بودم.
زن- بله بفرمایید.
سورن- عسل جان برو یه کم به سر وضع خودت برس. قبلا با خانوم آذری صحبت کردم که چه کارهایی بکنه. کارش حرف نداره، از آشناهای قدیممونه. من می رم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه ده دقیقه قبلش بهم زنگ بزن میام دنبالت. می بینمت، فعلا.
جای هیچ حرفی رو برام نذاشت و سریع سوار ماشین شد. یه دست تکون داد و رفت. برگشتم. در ساختمون باز بود. به ناچار رفتم بالا و طبقه ی دوم. روی یکی از درها اسم آرایشگاه رو نوشته بود. زنگ در رو زدم که دختر جوونی با موهای هایلایت شده و تاپ وشلوار در رو برام باز کرد و با خوشرویی دعوتم کرد برم تو.

دختر:سلام.خیلی خوش اومدی عزیزم.اونجا بشین تا ناهید خانوم رو صدا کنم
روی صندلی هایی که دختر اشاره کرد نشستم.آرایشگاه بزرگ و شیکی بود.دخترهای زیادی هم اونجا بودن که هر کدوم یه مشتری داشتن وداشتن به اون ها می رسیدن.
سرگرم دید زدن دور وبرم بودم که باصدای زن تقریبا میانسالی به خودم اومدم.موهای رنگ شده زیبایی داشت که خیلی ساده دم اسبی بسته بود.یکم تپل وسفید بود.
ناهید:سلام دخترم.خوش اومدی
به رسم ادب پاشدم وباهاش دست دادم.
عسل:ممنونم
ناهید:آقای صادقی از آشناهای خیلی خوب ما هستن.حسابی سفارشت کرده.عروسشی؟سهیلا جون نگفته بود که عروس گرفته؟
عسل:راستش من...
ناهید خانوم خندید وزد به شونه ام وگفت:شایدم دوست دخترشی هان؟به هر حال باید بهش حسابی تبریک بگم چون خیلی خوش سلیقه اس.توخیلی نازی...
عسل:ممنونم نظر لطفتونه
ناهید:خب دخترم دوست داری اول چی کار کنم؟
عسل:والا من زیاد نمی دونم آخه سورن گفت شما همه چیز رو...
ناهید:پس خودت نظر خاصی نداری؟اشکال نداره خودت رو بسپار دست من...خیالت راحت.موهات رو رنگ کنم؟
عسل:نه اگه می شه رنگشون نکنید
بابا من دخترم.درسته الان همه دخترها موهاشون رو رنگ می کنن و مش و...هم می کنن.اما من خوشم نمی اومد.دوست داشتم وقتی عروس می شم یکم تغییرکنم.
ناهید:باشه دخترم هر طور که خودت می خوای.اتفاقابه نظر منم رنگ نکنی بهتره.موهای مشکی خوشگلی داری آخه...ابروهات رو بردارم دیگه؟
عسل:بله یکم تمیز بشن بهتره
بعد از برداشتن ابرو حسابی صورتم رو بند انداخت.یکم درد داشت.برعکس موهام وابروهام موهای صورتم بور بود یکم و دیده نمی شدن.به خاطرهمین زیاد اصلاح نمی کردم.اما الان که تو آینه خودم رو نگاه کردم حسابی ذوق کردم...سفیدتر از قبل شده بودم و پوستم عین آینه شده بود...
ناهید:می گم دخترم یه چندتا مش تو موهات دربیارم خوشگل می شه ها.یه چندتا قهوه ای با فاصله زیاد درمیارم که موهات سایه روشن بشه...خیالت راحت زیاد روشن نمی شه.انجام بدم؟
بایکم دودلی قبول کردم.خودمم بدم نمی اومد یکمی تغییر کنم...
بعد از یک ساعتی که رو موهام ور رفت وشست وخشکش کرد.صندلیم رو چرخوند رو به روی آیینه
ناهید:چطوره؟
بلند شدم وباهیجان رفتم جلوی آیینه و به موهام دست کشیدم.زیاد تابلو نبود اما یه سایه روشن خوبی به موهام داده بود.امشبمجلسرو می ترکونم.با یاد آوری این موضوع بادم خالی شد.آی کیو تو مگه کلاه گیس نمی زاری امشب؟
مثل اینکه ناهید خانوم هم ذهن خون بود که گفت:آقای صادقی گفت امشب مهمونی دعوتید واسه مهمونی درستت کنم. اما نمی دونم چرا گفت برات کلاه گیس بزارم؟توکه خودت موهای به این قشنگی داری نیازی به کلاه گیس نیست؟
عسل:آخه مهمونیش یه جورایی بازه نمی تونم روسری سرم کنم....از یه طرفم نمی خوام موهام رو کسی...
ناهید:آهان از اون لحاظ؟باشه دخترم تو شنیونت کلاه گیس رنگ موهای خودت می زارم طبیعی طبیعی که خودتم شک نکنی...
این ناهید خانوم فکر کنم خیلی بی حوصله اس.آخه نمی زاره آدم حرفش رو بزنه هی می پره تو حرف آدم
بعد از دوساعت میکاپ و شنیون بالاخره ناهید خانوم رضایت داد بنده خودم رو تو آیینه ببینم.انگار اومدم برنامه آیینه ممنوع!جو گرفتتش نمی زاره تو آیینه نگاه کنم.
-وای خدای من چه خوشگل شدم
یه شنیون ساده بود که یکمی از موهای کلاه گیسم بالاش جمع می شد و بقیه به صورت فر پایین می ریخت میکاپمم با لباسم سِت بود و رگه های آبی نقره ای داشت...
همه ی دخترهایی که اونجا کار می کردن وسایر مشتری ها حتی خود ناهید خانوم که من رو درست کرده بود بهم خیره نگاه می کردن و زیرلب یه چیزایی پچ پچ می کردن...
ناهید:ماشالله سهیلا جون عجب عروسی گرفته ها...حسابی دهن همه رو آب انداخته
بعد با شوخی زد رو شونه ام و گونه ام رو بوسید...
ناهید خانوم آروم دم گوشم گفت:بین خودمون باشه ها جز معدود دخترهایی هستی که قبل از اینکه بیان آرایشگاه و آرایش کنن هم عروسکی.اکثرا میان اینجا یکم قیافه شون رنگ و رو بگیره شوهر بیچاره بتونه یه نگاه تو صورتشون بیاندازه ولی تو اینقدر خوشگلی که من که زنم دارم وسوسه می شم بخورمت...
باحنده گفتم:پس بهتر هر چه زودتر به سورن زنگ بزنم تامن و نخوردید...
ناهید:آره والا بهش بگو زود برسه چون اگه دیر بیاد دیگه عروس نداره ها
ناهید خانوم زن شوخی بود وصدالبته مهربون...باید از سورن بپرسم چه نسبتی باهاشون داره.بنده خدا فکر می کنه من زن سورنم...

بااین فکر ته دلم قنج رفت.یعنی فکر کن من زن جزیره ی گرینلند معروف،سورن بشم...
ولی خودمونیم ها جدیدا دیگه یخ بازی در نمیاره.آقا یاد گرفته جدیدا به جای اخم وتخم،قهر کنه...تازه به این سن رسیده فهمیده بچگی نکرده لابد گفته بزار یکم لوس شم ببینم چه مزه ای می ده...
فکرکن سورن از بچگی اخمو بوده باشه...مثلا وقتی می خواستن بهش شیر بدن با کلی ترس و لرز برش می داشتن از تو قنداق.
اونم می گفته"به نام قانون بزاریدم زمین خودم می تونم بلند شم احتیاج به بغل کردن شما ندارم مادر محترم"
باخنده سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر در بیام.گوشی موبایلم رو که تا حالا تو کیفم بود رو در آوردم.
سه تا میسکال داشتم و چهارتا پیام.طبق معمول اول میسکال هام روچک کردم تا بعد با فرصت بیشتری پیام هارو بخونم.هر سه تا میسکال از سورن بود.بعد رفتم سراغ پیام ها.بازهم همش از سورن بود.به ترتیب از پایین پیام ها رو باز کردم.
-سلام عزیزم کارت تموم نشد؟
- عسل خیلی طول کشیدها کارت کی تموم می شه بیام دنبالت؟
- چرا گوشیت رو برنمی داری؟حواب بده
-عسل داری اعصابم رو خورد می کنی ها خب جواب بده دیگه.
اوه اوه چه بداخلاق...حتما الان توپش پره...ترسیدم بهش زنگ بزنم.بین این حس که زنگ بزنم یا زنگ نزنم گیر کرده بودم که خدا خیرش بده خوش زنگ زد.
با ترس و لرز گوشی رو برداشتم.
- الو؟
- تو کجایی؟دوساعته دارم زنگ می زنم بهت پیام می دم انگار که نه انگار
- ببخشید خب گوشیم توی کیفم بود متوجه نشدم
- تو که من رو دق دادی.مردم از نگرانی دختر...چی شد؟
- چی چی شد؟
- بچه ی من!چی شد دختره یا پسر؟بابا منظورم کارته.چی شد؟تموم شد؟
- آهان بله تموم شد
- خیلی خب نزدیکم الان می رسم.آماده باش همینجوری هم خیلی دیر شده دیگه دم آرایشگاه معطل نشم...
- باشه باشه آماده می شم
سریع تند تند لباس هام رو پوشیدم.سورن یکم عصبی بود نمی خواستم بیشتر از این عصبی بشه و امشبم رو زهرمار کنه.
بعد از پرداخت مبلغ قابل توجهی که البته پولش رو سورن از جیب مبارک داده بود.از همه خداحافظی کردم واز پله ها اومدم پایین.سورن دو باره زنگ زد.
- بله؟
- من پایینم زود بیا
- باشه
تلفن رو قطع کردم و آروم آروم از پله ها رفتم پایین.چون لباسم بلند بود با احتیاط قدم برمی داشتم که نیافتم.البته یه چندجایی نزدیک بود بخورم زمین که خدارو شکر نرده ها رو گرفتم.به هر زحمتی همون دوطبقه رو اومدم پایین و جلوی در رسیدم.سورن توی مزدا3 سفیدی که مانی بهمون داده بود،نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود.
تقه ای به شیشه زدم و سرم رو خم کردم تا بتونم از پنجره که نصفه ونیمه باز بودببینمش.
عسل:سلام عرض شد
سورن یه نگاه به صورتم انداخت وابروهاش رو باتعجب داد بالا.انگار باورش نشده بود من همون عسلم که ازاین در رفتم بالا.
باخنده ای که به زور می خواست بخورتش وجاش روبه شک وتعجب بده گفت:ببخشید من شما رو می شناسم؟به جا نمیارم سرکار خانوم؟
بعد به نشونه ی نشناختن سرش رو تکون داد و دوباره پرسید:شما؟
عسل:سورن اذیت نکن در روبزن سوار شم.حسابی خسته ام
خندید و"نچی"گفت و قفل رو زد ودرسمت خودش رو باز کرد وپیاده شد.
عسل:قفل کودک زده بودی؟
سورن:آره خواستم بچه ها به زور سوار ماشین نشن که مثل اینکه نمی شه
عسل:چطور؟
اشاره ای به من کرد وگفت:آخه یه جوری خودشون رو خوشگل می کنن که آدم نمی تونه در رو باز نکنه

بااخم ساختگی گفتم:من بچه ام
درست به در سمت من تکیه داد وگفت:اوهوم
بازباهمون اخم ساختگی که یکم غلیظترش کرده بودم گفتم:اگه نمی خواستی سوار شم چرا اومدی دنبالم اصلا؟
دیدم با یه لبخند ژکوند زل زده به من ودست به سینه نگاهم می کنه
عسل:چیه آدم ندیدی؟
سورن:می گم این دست ناهید خانوم جادو می کنه ها
عسل:چیه می خوای توهم بری پیشش؟
سورن:نه!گفتم اگه زد به سرم خواستم زن بگیرم بیارمش اینجا
عسل:راستی چی بهش گفتی که فکر کرد قراره باهم ازدواج کنیم؟
سورن سری تکون داد وگفت:چیزی نگفتم.مردم رو نمی شناسی بیخودی شایعه درست می کنن
عسل:قرار نیست بزاری من سوار شم؟
سورن تندتند چرا چرایی گفت و در رو برام باز کرد و دستم رو گرفت وکمکم کرد که بااون لباسم توی ماشین بشینم.خودش هم ماشین رو سریع دور زد ونشست.
تازه متوجه تیپ دخترکشش شدم که همون کت وشلوار رو پوشیده بود وحسابی صورت وموهاش رو صفا داده بود.صورتش شده بود عین صورت دخترها صاف وسفید.
البته نمی شه کتمان کردکه ته ریش بهش نمیاد.اتفاقا ته ریش های ظهرش حسابی جذاب و پر جذبه اش کرده بود.اما من کلا صورت اصلاح کرده رو ترجیح می دادم.
تا اونجایی که یادمه این خصوصیت رو از مادرم به ارث برده بودم که نمی ذاشت بابا به جز اون ریش پرفسوری جوگندمیش موی دیگه ای رو صورتش باشه.هر روز صبح پدر رو مجبور می کردباقی صورتش رو اصلاح کنه.
پدرم هر چه قدر می گفت:خانوم من قاضی ام.قاضی و ریشش
مادرم می گفت:مگه قراره مراجعه کننده هات وهمکارات درموردت نظر بدن که این حرف رو می زنی؟اصل کار منم که دوست دارم شوهرم همیشه آراسته و خوشتیپ باشه.
و این بحث همیشگی سر صبح پدرومادرمن بود.پدرومادری که حالا نزدیک به دوماهی می شد که ندیده بودمشون وحسابی دلم براشون تنگ بود.
سورن باحالت مسخره ای در حالی که با یه دستش فرمون رو گرفته بود وبا مهارت رانندگی می کرد.(این کی راه افتاده بود اصلا من متوجه نشدم؟)دستی روی صورتش کشید وگفت:چیزی رو صورتمه؟
ازبهت در اومدم و سرم رو به چپ وراست تکون دادم که ازفکر بپرم بیرون.(دقت کردین من وقتی می رم تو فکر چقدر تابلو می شم؟باید یه فکری واسه این اخلاق خودم بکنم ها...)
عسل:چی گفتی؟
سورن:دوساعته زل زدی به صورت من.گفتم لابد چیزی روی صورتمه این طوری داری نگاهم می کنی.
عسل:نه چیزی نبود
سورن با شیطنت گفت:راستش رو بگو پس چرا اینطوری نگام می کردی؟
عسل:چه جوری؟
سورن:یه جوری که انگار تا حالا پسر خوشگل ندیدی
عسل:اتفاقا دیدم تا دلت بخواد
سورن یه نگاه چپ بهم انداخت و دوباره به روبه روش خیره شد وبااخم گفت:آها.مثلا کی؟
عسل:بهت نمیاد غیرتی بشی.پس قیافه ات رو اونطوری نکن
سورن:چرا بهم نمیاد؟
عسل:آخه اولا من وتو که نسبتی باهم نداریم.(اینو یکم باشیطونی گفتم.)بعد از گفتن این حرف دقت کردم که عکس العملش روببینم که فقط یکم گره اخم هاش بیشتر شد.
-دوما من منظورم پسرهای غریبه نبود.نترس من به پسرهای مردم چشم بد ندارم.همشون رو مثل برادر خودم می دونم.بعد بلند زدم زیر خنده...
یکم خیالش بهتر شد واخم هاش باز شد.
سورن:حالا این پسرهای آشنای خوشگل که گفتی کی ها هستن؟
عسل:اوم؟خب فامیل ما که کلا خوشگل بازاره.ولی سر دسته همه شون عرشیاست.قربونش بشم من...
سورن باتعجب از قربون صدقه من برگشت وچپ چپ نگاهم کردو گفت:خوشم باشه.حالا این آقا عرشیا کی تون هست که اینقدرسنگش رو به سینه می زنید؟
آرنجم رو مثل خوش تکیه دادم به لبه پنجره وباحالت متفکرانه ای دستم رو زدم زیر چونه ام.چشمام رو تیز کردم وبایه لبخند که نشانه ی خباثتم بود گفتم:چطور مگه فرقی می کنه؟
سورن:آره فرق می کنه.چون جنابعالی فعلا زن صیغه ای منی ومنم می خوام بدونم این آقا عرشیا کیه که وقتی ازش تعریف می کنی دلت قنج میره؟
صیغه؟آهان صیغه...از بس تواین چندمدته سرگرم پرونده وکل کل باهم و رو کم کنی بودیم اصلا حواسم نبودکه بینمون صیغه خونده شده والان محرمیم.

راستش شاید یکی از دلایل این که زیاد متوجه این صیغه بینمون نمی شدم وآزارم نمی داد این بود که سورن خوب حد خودش رو می دونست وکاری نمی کرد که اذیت بشم...
صیغه!هه چه اسمی...نمی دونم چرا ولی از اسمش هم خوشم نمی اومد...
باحالت تدافعی گفتم:سورن مثه اینکه تو زیادی این صیغه روجدی گرفتی ها؟خوبه تا چند روز دیگه ماموریت تموم می شه باید فسخش کنیم...
نگاهش رنگ دلخوری گرفت.نمی خواستم ناراحتش کنم.ولی این حقیقت بود.به من چه که حقیقت براش تلخه؟
یعنی به راستی حقیقت براش تلخه؟یعنی اونم از اینکه ازم جدا بشه ناراحت می شه؟اونم؟مگه من هم ازاین جدایی ناراحت می شم؟
مثل همیشه سعی کردم از این مسئله فرار کنم و ذهنم رو مشغولش نکنم.گذاشتم یه وقتی روش فکر کنم که دغدغه های فکری دیگه ای نداشته باشم و بتونم بادید بازتری به نتیجه برسم.
باقی راه رو سورن ساکت بود.نمی خواستم امشب برام تلخ باشه.بدون شک اگه ذهنمون مشغول باشه نمی تونیم خوب تصمیم گیری کنیم و به وظیفه اصلیمون یعنی ماموریتمون برسیم.
دلم نمی خواست غرورمون باعث شه بچه هارو که الان چشم امیدشون به ماست رو ناامید کنیم.درسته لجبازم،مغرورم اما خودخواه که نیستم.البته من خودمم می دونم حرف اشتباهی نزدم و فقط حقیقت رو بهش گوشزد کردم.اما چه کنم که جدیدا آقا لوس شدن.لابد برای من تو ذهن خودش کلی نقشه کشیده و از این که فعلا زنشم تو دلش قند آب می کنن...
عسل:سورن؟
سورن که پیاده شد بود و سمت ساختمون می رفت برگشت و یه نگاه بهم کرد که معلوم بود حسابی دلخوره...
عسل:از چی ناراحت شدی؟
سورن:هیچی.فقط یکم از صبح زیادی اینور اونور رفتیم خسته ام.
باز خواست راه بیافته که دستش رو از پشت کشیدم که باعث شد بایسته.رو به روش جلوی در ساختمون ایستادم.چونه اش رو تو دستم گرفتم وسرش رو بلند کردم.
عسل:به من نگاه کن
باز داشت سرش رو اینور اونور می کرد که چونه اش رو از دست من نجات بده.اما من محکم تر چونه اش رو گرفتم وگفتم:
-گفتم به من نگاه کن
کلافه بهم نگاه کرد.
عسل:از کدوم حرفم ناراحت شدی؟ازاینکه گفتم بعد ازاینکه از اینجابریم باید صیغه مون رو فسخ کنیم؟مگه قرارمون همین نبوده از اول.دلیلی نداره که ناراحت شی.ما که چیزی بینمون نبوده که بخوایم ناراحت شیم ازتموم شدنش...
واقعا همین طور بوده؟یعنی نباید ناراحت بشیم از تموم شدن این رابطه که هنوز خودمم نمی دونم یه رابطه می شه اسمش رو گذاشت یانه...
سورن پوزخندی زد وگفت:نه از اون ناراحت نشدم
عسل:چرا ازهمون ناراحت شدی
سورن:گفتم که نه
بالجبازی پام رو زمین کوبیدم وگفتم:نخیرم.قبل از اون حرفم خوب بودی
سورن باخنده گفت:بابا چه اصراری داری بگی من ازاین قضیه ناراحتم؟
بعد باشیطنت چشمک زد.
منم با لبخند خبیثانه ای نگاه خریدارانه ای بهش کردم وگفتم:خب چون ناراحتی دیگه.البته بهتم حق می دم.تو این مدت برای خودت زیاد خیال پردازی کردی دیدی همش داره میره برباد ناراحتی.درست گفتم نه؟
سورن نوک بینیم رو کشید و گفت:نه
بعد از پله هارفت بالا وبدون اینکه برگرده نگاهم کنه گفت:تونمیای تو مگه؟
پوفی کشیدم و رفتم پشت سرش که باهم وارد شدیم.


این نظر توسط m در تاریخ 1395/1/2/doctor-novel و 12:29 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

عالییییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییی


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: